صدای مستخدم که ورود مهمانها رو اعلام میکرد بلند شد و همزمان خانواده ی سرشناس کیم، برای استقبال به سمت در حرکت کردند...تهیونگ دستی به پیراهن مردانه ی سفید تنش کشید و با اشتیاقی بی نظیر به سمت در حرکت کرد...
این اولین باری بود که خانواده های تهیونگ و جین قرار بود با هم به صورت خصوصی شام بخورند...
ایل سوک به محض وارد شدن با چهره ی پر از ابهت پسرعموی ناتنی اش رو به رو شد و با نگاهی به هارا، دستش رو برای گرفتن دستی که به سمتش دراز شده بود، جلو برد...ته ایل لبخند کوچکی زد و با فشردن دست مرد مقابلش اعلام کرد:
×خوش امدید...از آخرین باری که خصوصی به اینجا اومده بودید زمان زیادی گذشته...خوشحال شدم پسر عموجان.
ایل سوک تا قصد جواب کرد، پسر مومشکی سفید پوش به محض دیدنش با خوشحالی اجازه ی حرف زدن رو ازش گرفت:
+عمو جان...خوش اومدید...زنعمو...خوش اومدید...
پسر نحیف کنارشون رو این بار هدف گرفت و با خم شدن مقابلش، ادامه داد:
+یوجین...چقدر قوی تر از قبل شدی...خوشحالم که میبینمت...
سرش رو بلند کرد و به اطراف خانواده ی مقابلش داد...کس دیگه ای همراهشون نبود و لبخند روی لبهای پسر برای لحظه ای از بین رفت...
خانواده ها مشغول احوال پرسی با هم بودند و نگاه تهیونگ در گردش برای گرفتن خبری از پسری که بی قرار دیدنش بود...گاهی در جواب نگاه دیگران سری تکون میداد و لبخندی به اجبار میزد ولی تمام فکرش سمت گوشی همراهش که داخل دستش فشرده میشد، بود که بلاخره سوالی که به دنبال جوابش بود رو از سمت مادرش شنید:
* جین کجاست؟؟؟نیومده؟؟
÷عاااا جین...
ایل سوک مکثی کرد و به چشمهای نگران پسر کنارش که هدفش گرفته بود، نگاهی انداخت...پوزخندی زد:
÷ رفت ماشین رو پارک کنه...ماشین یکم قلق داره و پسر خدمتکارتون نمیتونست...
حرفش تمام نشده بود که صدای کسی از سمت در، باعث برگشت اشتیاق و امید به قفسه ی سینه ی پسر میزبان شد:
_سلام...ببخشید دیر کردم...
به سرعت به طرفش برگشت و با دیدن جینی که با موهای بلوند، دم در ایستاده بود، لحظه ای نفس کشیدن از یادش رفت...صدای خوش آمد گویی ها و بگو بخندهای اطرافش رو نمیشنید و با ناباوری به چهره ی درخشنده ی مقابلش خیره بود که صدای آرومش رو شنید:
_تهیونگ...حالت خوبه؟؟؟
به خودش اومد و با لبخند معذبی که میزد، جواب داد:
+جین...تو...من...سلام...خوش اومدی...
*پسرم جین...چقدر خوب شد اومدی...بیا اینجا....بیا بریم داخل بشینیم کلی رو کمکت حساب کردم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
You owe me a dance
Diversosجین از این مهمونی ها متنفر بود...اون ها ثروتمند نبودند...حتی کمی از اقشار متوسط هم پایین تر بودند و این برای یکی از پسران خاندان بزرگ و سرشناس کیم نوعی سرشکستگی محسوب میشد...