You owe me a dance

عکس

• جین...

صدای نگران و ظریف دختر رو شنید و به خودش اومد...
آیرین لباس پایین افتاده اش رو بالا کشید و با بلند شدن با عجله ی نامجون، از تخت به پایین اومد:

• جین چیزی که دیدی...

_ خفه شو...

جین آهسته غرید و آیرین سرجاش خشکش زد...
اگر به خودش خیانت میشد، میبخشید ولی این نسبت به تهیونگش بود... به پسر چشم مشکیی که زندگی جین رو ازش گرفته بود ....اون دختر داشت به کسی خیانت میکرد که جین با تمام وجود خواهان یک نگاه محبت آمیز از سمتش بود ولی با فکر به همین دختر، تمام میل و رغبتش رو سرکوب میکرد...
چشمهاش با تنفر دختر مقابلش رو هدف گرفتند:

_ چطور تونستی؟؟؟

نگاهش از دخترعموی ترسیده اش به روی نامجون چرخید و با برگشتنش، دوباره به روی چشمهای شوکه ی آیرین نشست:

• جین باور...

حرفش با رد شدن برق سیلی محکمی که جین به سمت راست صورتش زد، ناتموم باقی موند و جین بی توجه به فریاد نامجون، با تمام عصبانیتش از اتاق خارج شد.

.

× جینی یکی میخواد ببینتت.

جانگکوک با سرک کشیدن داخل اتاق جین گفت و بدون منتظر موندن برای شنیدن جوابش، به سرعت خارج شد و ثانیه ای بعد هیکل دختری با پالتوی خز کوتاهش مشخص شد...

_ برو بیرون.

جین غرید و آیرین با لجبازی صندلی کنار میز بزرگ رو کنار کشید:

• تا حرفامو نشنوی نمیرم.

پسر معمار میز رو دور زد و با عصبانیت به سمت دختر رفت... بازوش رو گرفت و با خشم برای بلندشدنش، تکونش داد:

_ میگم برو بیرون.

دختر از میز جلوی روش محکم گرفت و با صدای بلندتر از پسر، جواب داد:

• نمیرم... باید حرفامو بشنوی... نمیرم.

جین از تکون دادن دخترعموی سرتقش خسته شده بود و نمیخواست از زور بیشتری برای بلند کردن دوست دوران بچگیش استفاده کنه، پس با شدت ولش کرد و داد زد:

_ برو آیرین... برو خراب ترش نکن.

• من خرابش نمیکنم... بازم این عمو بود که همه چیو خراب کرد.

آیرین هم متقابلا داد زد و اخم های جین با باز شدن ازهم، به سمت بالا حرکت کردند:

_ چی‌ میگی؟؟؟

با تعجب پرسید و چشمهای دختر رو هاله ای از اشک پوشوند:

• جین بشین... باید همه چیو بهت بگم... بخاطر سیلیی که ناحق بهم زدی، حق دارم ازت اینو بخوام.

با یادآوری ضربه ای که به صورت دخترعموی شیرینش زده بود و احتمال اشتباه بودنش، دستهاش مشت شدند...
صندلی کنارش رو به سرعت عقب کشید و با گیجی پرسید: