الوارهای سبز

1.1K 213 153
                                    

به رو به روش نگاه میکرد و طرح های روی برگه ی مقابلش رو با کتابخونه ی نصب نشده، مقایسه میکرد که صدای بلند افتادن چیزی، باعث چرخیدن ناخودآگاه سرش شد...به سرعت به سمت در رفت و با پسر پریشونی که الوارهای رنگ شده از دستش افتاده بودند، مواجه شد...

کلافه به سمت پسر رفت و در همون حین شروع کرد به اعتراض:

_ داری چیکار میکنی؟؟؟ اینا بودن افتادن؟؟؟خدای من تازه اینا رو رنگ زده بودن...

تهیونگ موهای ریخته روی صورتش رو عقب فرستاد و با لبخند خجالت زده ای جواب داد:

+شنیدم چندتا کارگر گفتند باید الوارای سبز رو طبقه ی پایین ببرند...منم خواستم کمک کرده باشم ولی نمیدونستم اینا تازه رنگ شدند...

پسر مو‌مشکی صاحب خونه، برای جین هر لحظه پر از شگفتی بود...نزدیک به یک هفته میشد که به طراحی خونه ی بزرگ پسر مشغول شده بود و در طول این یک هفته، با توجه به اینکه مطلع بود تهیونگ برنامه ی فشرده ی ضبط آلبوم جدیدش رو داره اما باز هم یک روز هم نبود که به اونجا نیاد و این کارهاش...

لباس های گرون و مارک تنش، حالا از رنگ سبز الوارها گرفته بودند و پسر مومشکی معروف، بدون توجه به اون ها، می خندید؟؟؟تنها کت قهوه ای رنگش به چشم جین، به اندازه ی کل سرتا پای خودش قیمت داشت...عینک گرد روی چشمش رو برداشت و با بیرون دادن نفسش گفت:

_تهیونگ راستش رو بگو چرا هرروز میای اینجا؟؟ معمولا صاحب خونه ها دوست دارن بعد از اتمام کار غافلگیر بشن...

به چشمهای قهوه ای جین خیره شد و لبخندش بزرگ تر شد:

+من مثه همه نیستم...دوست دارم در جریان همه ی مراحل باشم.

_یا به من اعتماد نداری...تهیونگ من تازه کارم ولی...

کتش رو در آورد و مثه یک تکه پارچه ی بی ارزش به روی چوب ها انداخت و دوباره به سمت پسر معمار برگشت:

+جین...من خونه مو دست کسی که بهش اعتماد نداشته باشم، نمیسپارم. پس بهتره این حرفا رو تمومش کنی و فقط بگی بودنم اینجا اذیتت میکنه.

با لحن محکمی گفت و دست های عضلانیش رو بهم گره داد...جین بدون حرف به سمتش نگاه میکرد و اطمینان داشت که بودن پسر مقابلش به هیچ وجه باعث آزارش نیست...تهیونگ با ملاحظه و کاملا پشتیبان بود و تمام‌حواسش رو در طول روز به حالات، گرسنگی و استراحت جین و کارگرها می داد....عینکش رو دوباره به روی چشمهاش گذاشت و با اشاره  به سمتی گفت:

_منظور کارگرا اونا بود.

تهیونگ به سمتی که جین اشاره کرده بود، نگاهی انداخت و با دیدن الوارهای روی هم چیده شده ی سبز، لبهاش رو از حواس پرتی خجالت آورش داخل دهانش کشید...در همون حالت آستین های لباس مردانه ی شیری رنگش رو بالا داد و با تکون دادن سرش به سمت چوب های تراش خورده، حرکت کرد...

You owe me a danceNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ