قسمت اول - کشتارگاه

131 15 39
                                    

نور لامپ مهتابی سقف اتاق چشمش را نشانه گرفته بود. بوی الکل و داروهای مختلف به سردردش اضافه میکرد. بیشتر از بوی تندشان، یادآوری اینکه هنوز هم در این مکان متعفن و چندش اقامت دارد سرش را به درد میاورد.

مدت کوتاهی از آخرین باری که معدش آن چند تکه کاهویی که به عنوان ناهار خورده بود را پس زده بود نمیگذشت. رنگ و رویش پریده بود و حالش از لباس آبی رنگ پلاستیکی‌اش بهم میخورد.
حتی نمیتوانست تختش را ترک کند. پوشیدن چندین لایه لباس و ماسک برای دور ماندن از هرگونه میکروب و ویروس با آن همه ضعفی که داشت برایش غیر ممکن به نظر میرسید.

دلیل کشیده شدن پایش به اینجا آنقدر خنده دار بود که اگر کمی شاخه و برگ اضافه اش میکرد یک فیلم کمدی تمام و کمال میشد.
چه کسی باور میکرد بخاطر یک سرماخوردگی ساده تا دم مرگ رفته بود و زنده ماندنش کمی از یک معجزه نداشت؟

شاید جایی آن انتهای قلبش ترجیح میداد مرده باشد. فرقی هم نمیکرد، همین الانش هم زندگی نمیکرد. روش زندگی‌اش صرفا برای زنده نگه داشتنش بود و هیچ یک از لذت های ساده‌ی این زندگی را از همان ابتدا نچشیده بود.

میلی به حرکت کردن نداشت. میلی به غذا خوردن نداشت. کشتی بی سکانی بود که در عمیق ترین نقطه‌ی اقیانوس آرام در انتظار غرق شدن، شناور بود.
دلش میخواست آنقدر در‌ این تخت بماند که سر آخر در بین ملافه های سفیدش حل شود.

از بیمارستان متنفر بود‌. از این مکان سرتاسر تناقض بیزار بود. یک طبقه بالاتر اشک شوق مادرانی که ۹ ماه به امید شنیدن صدای گریه‌ی فرزندشان صبوری کرده بودند بر روی گونه هایشان جا خشک کرده بود و یک طبقه پایین تر فریاد مادرانی که فرزندانشان را زیر تیغ جراحی از دست داده بودند رویشان سرپوش میگذاشت و خفه‌شان میکرد. اینجا میدان جنگ زنده ها و مرده ها بود و سفید پوشانی که دست در کار سرنوشت میبردند سعی در برگرداندن نیمه مردگان به تیم زندگان داشتند.

تمین هیچگاه پزشکان را درک نمیکرد. کاش فقط میذاشتند بمیرند. اگر قرار بود زنده بمانند هرگز برچسب بیمار رویشان نمیخورد. اگر قرار بود زنده بمانند هیچگاه پایشان به این خراب شده باز نمیشد.
اگر قرار است بمیرند، باید فقط بمیرند و این دست و پا زدن الکیشان فقط تمین را عصبانی میکرد.

همه‌ی آن طبقه پایینی ها یک شانه برای گریستن داشتند. یک دست محبت داشتند که روی سرشان کشیده شود و بگوید این هم میگذرد. او چه؟ از زمانی که خودش را شناخته بود حتی یک بار هم در آغوش کشیده نشده بود که از مردنش جلوگیری شود. نمردن به چه قیمت؟ در زندگی روزمره همه‌مان لمس شدن پیش پا افتاده ترین و بی اهمیت ترین اتفاقی است که میتوانیم تجربه کنیم، اما تمین اهمیتش را میدانست. تمینی که بیشتر از هروقت دیگری به آغوش مادرش احتیاج داشت زندگیِ بدون تماس فیزیکی را جهنم میدانست.

زنگ اتاقش به صدا درآمده بود. حتی برای ملاقات با پزشکش هم باید سه لایه ماسک به صورتش میزد و در دورترین نقطه از اتاق می‌ایستاد.
پاهایش جان ایستادن نداشتند. این چند روزه غذای درست و حسابی به بدنش نرسیده بود و همین به ضعفش اضافه میکرد.
به هر سختی ای بود سه عدد ماسک از کشوی کنار تختش بیرون کشید و ماسک پارچه‌ایش هم رویشان زد و خودش را به کنار تک پنجره‌ی اتاق رساند.

حتی نسبت به این دکتر بیچاره هم حساس شده بود و دلش میخواست گردنش را خرد کند. آنطور که با لبخند وارد میشد و حالش را میپرسید عصبی‌اش میکرد. انگار نه انگار همین چند روز پیش از عفونت بیش از اندازه‌ی ریه تقریباً مرده بود. انگار نه انگار که قرار است برای باقی عمرش بیمار بماند و حتی اگر اینجا را هم ترک کند باز هم قرار است در یک چهاردیواری زندانی باشد.

"امروز چطوری؟ به نظرت سرحال میای‌. رنگ و روت بهتر شده."
کاش فقط دهانش را میبست. کاش برای سوراخ کردن سر تمین با جملات امیدوار کننده دروغ‌ نمیگفت. رنگ و رویش بهتر شده؟ بعد از سومین باری که در روز غذایش را بالا آورده بود؟ دلش میخواست فریاد بکشد و بگوید «پزشک بودنت، خلا احمق بودنت را پر نکرده» اما باید در چهارچوب اخلاق میماند.

"بازم نتونستم غذا بخورم"
صدایش آنقدر آرام بود که حتی شک داشت از پشت آن همه ماسک به گوش دکتری که فامیلیشان باهم مشترک بود رسیده باشد.

"پس مجبورم بهت سرم بزنم چون دیروزم همین حرفو زدی."
خودش دو دستی مچ خودش را گرفت. همین چند ثانیه‌ی پیش گفته بود که از دیروز بهتر به نظر میرسد اما حالا علامت مساوی را بین تمین دیروز و امروز قرار داد.

"میشه سرمو نزنم؟"
باید بدنش را وادار میکردن تا مواد مورد نیازش را از نیم لیتر مایع بیرون بکشد. حتی بدنش هم احمق بود. خودش غذا را پس میزد که مجبور باشد این گونه تغذیه شود.

"نه واقعا نمیشه. همون دیروز باید میذاشتی سرمتو بزنم بیا دراز بکش تا من برم بیارم"
دیگر حالش از این چرخه تکراری بهم میخورد. هر چند ماه یک بار پایش به بیمارستان باز میشد. نمیتوانست غذا بخورد و تا برود چند بار زیر سرم میرفت. باز هم تکرار و باز هم تکرار.
این دیگر چه جور زندگی کردنی بود. کاش بیشتر در مقابل سرم نزدنش مقاومت میکرد شاید این بار دیگر مرده این اتاق را ترک میکرد.

علیرغم میلش روی تخت سفید رنگ میانه‌ی اتاق دراز کشید. نگاهش به در اتاق نیمه بازش افتاد. فراموش کرده بود در اتاق فردی که بدنش هیچگونه سیستم دفاعی ای نداشت را کامل ببندد.
حتی در دکتر هم شانس نداشت. برای دکتر بودن زیادی نفهم بود.

"بابا میگم حالم خوب نیست قلبم درد میگیره تو اون اتاق میمونم میخوام برم تو حیاط. تو میخوای منو بکشی من میدونم."
"آخرین باری که تو حیاط پیدات کردم یه سیگارم تو دهنت بود. برو ببینم حالت از منم بهتره. اینجا واینستیا"

صدای مکالمه‌ی دکتر لی و یحتمل پسری جوان گوش هایش را تیز کرد. بیمار احمقی که در آستانه مردن پولش را در جیب کسی میریخت که همراه دود سیگار زودتر بمیرد.
انسان ها همیشه انقدر احمق بودند یا فقط تمینی که زندگی‌اش را با چنگ و دندان حفظ کرده بود این حماقت را واضح تر میفهمید؟

SelcouthWhere stories live. Discover now