قسمت دهم - بالاتر از سیاهی

26 10 47
                                    

همیشه از این و آن شنیده بود که بالاتر از سیاهی رنگی نیست، اما میتوانست قسم بخورد بالاتر از سیاهی را دیده. حالا که با قامتی سیاه‌ بر صفحه‌ای سیاه رنگ ایستاده بود به وضوح پس از سیاهی را میدید. در مرکز این دایره‌ی سیاه رنگ ایستاده بود و جهان خاکستری حول او میگشتندند و رنگ عوض میکردند. رنگ عوض‌ میکردند و سیاه میشدند. او بالاتر از سیاهی بود و اطرافش سیاه.

گوش‌هایش اما میشندیدند. میشندیدند که چندین پرستار در تلاش برای ایستاده نگه داشتنش بودند. حتی اگر تمام وزنش را هم بر دوش آن دو نفر می‌انداخت آن درد لعنتی را هیچ جوره نمیتوانست از اندام هایش بکند و بیرون بکشد. بازیگوش بود، از این دست به آن سمت میپرید و گاهاً در مرکز بدنش متوفف میشد. لگدی جانانه بر دنده هایش میزد و به انگشت‌هایش حرکت میکرد.
ذاتی ترین عمل‌ را برایش غیر ممکن کرده بود، گویی رفیق‌هایش را در گلوی مینهو جا گذاشته بود و هزاران بار تاکیده کرده بود که نگذراند اکسیژنی از اینجا پایین‌تر برود‌.

در میان آن همهمه و رفت و آمد ها یک صدا، فقط یک صدا بود که او را از مرز میان مرگ و زندگی بیرون میکشید و به او میفهماند که هنوز هم وقتش سر نرسیده. به او گوشتزد میکرد که حق ندارد اینجا جلوی چشم صاحب این صدا بمیرد.
او را بر روی صندلی آهنی بیمارستان نشانده بود و با دستانی که از آب سرد خیس بودند به گونه‌هایش ضربه میزد. به او یادآوری میکرد که نفس عمیق بکشد و مدام جمله‌ی «هیچی نیست» را تکرار میکرد.

کاش میتوانست دهان باز کند و بگوید «چگونه هیچی نیست؟ نزدیک ترین فرد زندگی‌ام، کسی که روزی فکر میکردم از هر که ضربه بخورم او یک نفر پشتم را خالی نمیکند، مرا به این روز انداخته.»
اما آنقدر چنگ انداختن به طناب زندگی برایش سنگین و دشوار بود که از دندان‌هایشم کمک گرفته بود و نه وقت صحبت کردن داشت و نه توانش را.

ثانیه ها میگذشت دردش آرام نمیشد، حالا هم که توانسته بود چشمانش را باز کند فقط به درد کشیدن عادت کرده بود. مانند خنجری که هر ثانیه بیشتر در پهلویت فرو میکنند. درد میکشی اما میدانی که باید درد بکشی.
هنوز هم حرفی نمیزد، مغزش با آن اسلحه‌ای که به طرفش نشانه گرفته شده بود، حرف زدن را از یاد برده بود.

او نمیتوانست حرف بزند اما جینکی هم متقابلا در صورتش زل زده بود و کلمه‌ای به زبان نمیاورد. نگاه نگران و عصبیش او را به خنده می‌انداخت. تمامی حالت‌ها تکراری بودند. هر بار از این قایق شکسته سالم بیرون می‌آمد چه دلیلی داشت که آن قیافه‌ی «فکر کردم این بار دیگر میمیری» را تحویلش دهد؟

گوشه‌ی لبش بی آن‌که کنترلی رویش داشته باشد بالا رفت‌. او هم اگر جای مینهو بود به قیافه‌ی وحشت زده‌اش میخندید.
با آن چشمان بی حال و صورت رنگ و رو پریده هر که لبخندش را میدید فکر میکرد صاف از بخش روانی ها فرار کرده و هنگام خارج شدن از بیمارستان مچش را گرفته اند، همه این فکر را میکردند جز رفیقش. او مطمئن بود که مینهو یک تخته‌اش کم است.

SelcouthWhere stories live. Discover now