قرار گذاشته بودند تا شام را باهم بخورند. هنگامی که به بیمارستان رسیدند باران را هم همراه خودشان به داخل آورده بودند. از سر تا پایشان آب میچکید و مستانه به نگاه خیره دیگران میخندیدند. اخمشان، چشمان متعجبشان هیچکدام اهمیتی نداشتند، هیچکس و هیچ چیز نمیتوانست امروزشان را خراب کند. حتی اگر از آسمان سنگ میبارید و دریاها به آسمان میرفتند.
قرار شد هر که به اتاق خودش برگردد، لباس تازه بپوشد و راس ساعت ۷ یکدیگر را مقابل اتاق تمین ملاقات کنند.
دلش یک جا بند نمیشد. از زمانی که مینهو را بوسیده بود، شجاعت بی حد و مرزش به او هم منتقل شده بود و میخواست آزادانه دست در دست او در بیمارستان قدم بزند و بگوید من این کوه جسارت را میان آن همه تله و سیم خاردار بوسیدم. من همراه او دویدم، نباید هایم را زیر پا گذاشتم و زنده تر از همیشه اینجا کنارش ایستاده ام.مینهو یکی از همان آدم های درستی بود که در درست ترین زمان وارد زندگی تمین شده بود. زمانی که از زمین و زمان بریده بود، زمانی که با خودش و همه زندگان و مردگان لج کرده بود، زمانی که از کشیدن پردهی اتاقش میترسید، زمانی که حتی نمیتوانست از تختش بیرون برود، از آسمان به زمین پریده بود تا او را از آن باتلاق بیرون بکشد.
نگاهی به ساعت انداخت، کمتر از یک ربع وقت مانده بود. از جایش بلند شد، مقابل آینه کوچکی که بر روی گوشه اتاق قرار داشت ایستاد. باران کمی موهایش را حالت دار کرده بود. دستی بر روی موهایش کشید و آن ها را از پیشانیش کنار زد اما دوباره به جای قبلیشان بازگشتند. ماسکش را به صورت زد و تیشرتی که بر تن کرده بود را کمی بالا و پایین کرد. تقریبا همهی لباس هایش برایش گشاد شده بودند.
چند دقیقه زودتر اتاقش را ترک کرد و مقابل در ایستاد، نمیتوانست منکر هیجانش شود. ذوق زده بود، خوشحال بود، از سر تا پایش میخندیدند. هر چند ثانیه یک بار نگاهی به گوشیاش و دقایقی که نمیگذشتند میانداخت. دیگر الان ها بود که با همان لبخند همیشگی و دستانی که تا نصفه در جیبش میچپاند پیدایش شود.
هفت و یک دقیقه شد و نیامد، هفت و پنج دقیقه شد و نیامد، هفت و ده دقیقه شد و نیامد.
از آن آدمی که قرار هایش یک دقیقه هم اینور و آنور نمیشد همچین تاخیری بعید بود.
شاید برای آماده شدن وسواس زیادی به خرج داده بود. قبلا گفته بود زمان زیادی را صرف مرتب کردن موهایش میکند و شاید الان هم مشغول همین کار بود.تصمیم گرفت این بار او طبقات را بالا برود و جلوی در اتاقش منتظر بماند. پله ها را دوتا یکی بالا میرفت و حتی میتوانست قسم بخورد نمیتواند وزنش را در پاهایش حس کند.
در چندین دقیقه دو طبقه را بالا رفته بود آنجا در راهرو ایستاده بود.یک چیزی در آن راهرو آزارش میداد و قدرت جلو رفتن را از او گرفته بود. سنگینی هوا بر روی شانه هایش نشسته بود و به پاهاش قفل و زنجیر زده بود.
دیدن آن همه پرستار آن هم در طبقهای که اتاق مینهو بود، درست زمانی که دیر کرده بود لرزه به اندامش انداخت. از جلو رفتن میترسید. از آن که جلو برود تمام نگرانیهایش جلوی چشمانش باشند میترسید. همانطور که آنجا ایستاده بود و برای جلو رفتن تردید میکرد شنید که کسی میان جمعیت نامش را پشت سر هم صدا میکند.نفهمید چگونه و با چه سرعتی خودش را به آن هرج و مرج رساند. کاش هرگز جلو نمیرفت و صورت رنگ پریدهاش را نمیدید. کاش جلو نمیرفت و تقلای جینکی برای پزشک ماندن آن هم هنگامی که بهترین دوستش زیر دستانش تقریباً قید زنده بودن را زده بود نمیدید. حضورش میان آن جماعت یک دست سپید به چشم آمده بود و همان که جینکی برای لحظهای سرش را بالا آورد و با او چشم در چشم شد فریاد کشید «تمین را از اینجا ببرید.»
نمیخواست برود، نمیتوانست برود. نمیتوانست مینهو را تنها میان آنها رها کند و برود. میخواست آنجا بماند و بر تک تک اجزای صورتش بوسه بزند و جان دوباره به او برگردانند.
اگر تمین آن تمین قبلی بود و فرد مقابلش هر کسی جز مینهو بود صدایش را در سرش میانداخت که زجه و مویهشان را تمام کنند. میگفت که خودش را نجات داد. خود بیچارهاش را. رفت و در این لجنزار نماند. رفت و با مدال طلای استقامت بر سکوی اول ایستاد. چشمان بسته و سینهای که دیگر بالا و پایین نمیشد به او یادآوری کرد که اینجا مجلس عزای جماعت زندهکش مرده دوست است. اینجا آسمانش خندیدن را گناه کبیره میداند . اینجا سیاه ترین زمان، مکان و فضا است و میتوانست با قاطعیت بگوید پس از یک ترین، ترین دیگری وجود ندارد. به او یادآوری کرد که تمام اتفاقات آن روز برای آن دو نفر از خواب هم کوتاه تر و گذرا تر است.چه بر سر آن تمینی که دلیرانه مقابل هرگونه مرگ و مرگ زاده سینه سپر میکرد آمده بود؟ چه بر سر تمینی که بار ها و بار ها بوی پایان را حس کرده بود آمده بود؟ چه بر سر تمین آمده بود که نمیتوانست پایان را ببیند؟
نمیخواست مینهو را به آن راحتی از دست بدهد. طنابی که قلب درمانده از تپش های ناقصش را به دستان او گره زده بود و با تمام بی جان بودنش تمنای جان دوباره میکرد، دهن کجی های زهرآگینش را پیش از سرباز کردن خفه کرده بود.
این بار مرگ برایش زبان درآورده بود و به اشک های نشسته بر گونهاش بلند بلند میخندید.
میخندید و فریاد میکشید «گیرت آوردم لی تمین جلویم زانو بزن و بابت تمام دفعاتی که بی باکانه از مقابلم گذشتی و خم به ابرویت نیاوردی طلب بخشش کن. خودت را نه اما بالاخره گریبان معشوقت را جلوی چشمانت گرفتم.»دربرابر عشق زانو زده بود. مینهو را از مرگ نه از عشق طلب میکرد که شاید آن بتواند او را به زندگی برگرداند، که شاید آن دل رئوف تری داشت و بیش از تاریکی خواستار نور بود.
باور نمیکرد که اینگونه در بند افتاده. اویی که مخفی ترین راه در رو ها را میشناخت چگونه در چاهی به آن عمیقی افتاده بود؟مینهو خودش معنای زندگی بود و گذاشتن نام او کنار مردگی غیرقانونی و مطلقاً اشتباه بود. نامرد ها از پشت به او خنجر زده بودند. آن هم نه یک ضربه. بابت تمام وقت هایی که آنان را به بازی گرفته بود، بابت تمام لجبازیهایش، بابت تمام گریزهایش، بابت تمام بار هایی که باید تسلیم میشد و زنده مانده بود.
بالاخره آمده بودند تا انتقام باختهای مفتضحانهشان را آن هم در شاد ترین روز زندگیاش مقابل مهم ترین آدم زندگیاش از او بگیرند.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Selcouth
Romance"عشق قاتل جفتمونه لی تمین. بدون اینکه خودمون بفهمیم با پنبش سرمون بریده میشه فرق من با تو اینه که من از خود عشق میمیرم و تو از ملزوماتش"