قسمت چهاردهم - مرگ سربازان

38 11 25
                                    

صدای ضربان قلبش را در گوش‌هایش میشنید. از آن زمان‌هایی بود که میدانست باید جلو برود و هر چه سریع تر تمین را از آن مهلکه بیرون بکشد اما پاهایش راه نافرمانی را پیش گرفته بودند.
الان زمانش نبود. الان باید قرمزی خونی که پرده‌ی چشمانش شده بود را جدی میگرفت و در نبرد با این حیوان صفت دست از انسان بودن برمیداشت.
قدم هایش را به انتهای اتاق چند متری تند کرد و مشتی بابت تمینی که همچون بچه گربه‌ای بی مادر، ترسیده از پارس سگ های ولگرد چشمانش را بسته بود و آنقدر در خودش جمع شده بود که امکان داشت در خودش حل شود، بر گونه‌اش فرود آورد.
مشت بعدی را برای حصار شکسته شده‌اش، بعدی را برای اشک های خشک شده بر روی گونه‌اش و آخری را هم برای بوسه‌ای که سهم او بود اما از او ربوده بودند روانه ی سر و صورتش کرد.

اگر جینکی آنجا نبود تا او را از مقابل آن نیمه جنازه کنار بکشد همان ذره جانی که در بدنش مانده بود را توسط لگد هایش از او میگرفت. او را نمیشناخت، دلیل آن همه خشمش نسبت به او هم برایش مبهم بود. شاید تمین بی آن‌که خودش هم بداند خط قرمزش شده بود و این بیگانه گستاخانه پا بر رویش گذاشته بود.

چندین بار پلک زدن خون را از مقابل چشم‌هایش پاک کرد و حالا میتوانست واضح ماهی را ببیند که بخاطرش آن همه ارتفاع را بالا رفته بود. به سوالات جینکی پاسخ نمیداد، پلک نمیزد، آنجا ایستاده بود با دست‌های مشت شده کنار بدنش و نگاهی که قصد بالا آمدن نداشت.
خدا میداند چگونه در مقابل وسوسه‌ی در آغوش کشیدنش مقاومت میکرد. چندین بار ریه هایش را پر و خالی میکرد و سعی میکرد نگاهش نکند. تنها پاسخی که میتوانست به آن تمین وحشت زده بدهد چندین دقیقه آغوش در سکوت بود. آنقدر کلافه بود که میتوانست بابت این فاصله‌ی آزاردهنده هم چندین مشت دیگر به آن لجن بزند اما چندین دقیقه پیش توسط حراست بیمارستان به درک واصل شده بود.

"باید ببرمش آزمایشگاه ببینم عفونت یا ویروسی وارد بدنش شده یا نه بعدم سی‌ تی اسکن. سرش ضربه خورده."
جمله‌اش تمام نشده بود که صدای مخالفت مینهو بلند شد و فاصله‌ای که با وجود ایستادن جینکی مقابل خودش و تمین بیشتر هم شده بود را کم تر کرد.
"من میبرمش تو برو پیگیر کارای اون آشغال شو."
مخاطبش را عوض کرد و رو به تمینی کرد که هنوز هم در سکوت اشک میریخت.
"میتونی‌ راه بری؟"
حتی جواب او را هم نمیداد، اما پاهای لرزانش جور دهان قفل شده‌اش را کشیدند و مینهو را تفهیم کردند که نه تنها نمیتواند راه برود بلکه تضمینی هم بر سرپا ایستادنش دیگر نیست.

دیگر برایش مهم نبود کجا ایستاده. دیگر مهم نبود که با دراز کردن دستش از قله به پایین میوفتند. دیگر مهم نبود که بال نداشت و دست‌هایش برای رسیدن به ماه بیش از اندازه کوتاه بودند. او با تمام وجودش میخواست ماه را بگیرد. میخواست ماه را بگیرد و از پشت ابر بیرون بکشد. الان بیشتر از هر زمان دیگری دلش میخواست ماه را داشته باشد و تا ابد پیش خودش نگهش دارد و در ناکجا همراهش مخفی شود.
حالا که قلعه‌اش توسط فرد دیگری آوار شده بود، حالا که سربازان محافظش یکی یکی مرده بودند، بیرون کشیدنش از زیر آن سنگ ریزه ها و شمشیر هایی که سر بریده بودند بلا مانع بود.

گوش‌هایش آن نصیحت های پزشکانه‌ی جینکی را نمیشنیدند و چشمانش جز‌ تمین برای همه کس و همه چیز کور بودند.
پس از آن همه بدهکاری و ظلمی که زندگی در حق جفتشان کرده بود خودش را محق میدانست تا چند قدم از طلبکاری‌هایش را با قلدری ازش پس بگیرد. خودش را محق میدانست که یک بغل از تمام آن میلیون ها بغلی که در صندوقچه ای زیر خاک حتی وجودش هم فراموش شده بود به غنیمت بردارد.
دستانش را دور بدن رنج کشیده تمین حلقه کرد و تمام آن نگفته ها و هر آنچه در آن نیم ساعت لعنتی بر او گذشته بود را از او بیرون کشید و مستقیماً در قلب آسیب پذیر خودش فرو کرد و اجازه داد اشک هایش بدون احساس غریبی بر روش شانه‌اش جا خشک کنند.

به زبان نیاورده بود اما فقط همان آغوش میتوانست جلوی تکه تکه شدنش را بگیرد. آن همه رد سیاه و کثیف بر روی بدنش را فقط بازوان مینهو قادر بودند بشویند. این همان لمسی بود که از ابتدای زندگی‌اش طلب میکرد نه آن هایی که دقایق پیش، از سیلی هم دردناک تر بودند. این لمس از جنس آب بر روی آتش، آفتاب پس از باران و لبخند میان اشک بود.

این اتفاق آنقدر به جا و لازم بود که حتی جینکی هم بر روی نباید هایش پا گذاشته بود و اجازه داده بود مینهو شیشه عمر جفتشان را در دست بگیرد و به بالا پرتاب کند.
"همینجا ازش نمونه برداری میکنم ولی بهتر شد بیارش واسه سی تی اسکن."
سرش را به نشانه شنیدن بالا و پایین کرد. هنوز هم میخواست او را میان دستانش داشته باشد. ذات سیری ناپذیر نشات گرفته از انسان بودنش وسوسه را به وجودش انداخته بود اما نمیتوانست بیش از این جانش را به خطر بیاندازد.

خودش را عقب کشید و به تمینی که آرام آرام به سمت تختش قدم برمیداشت چشم دوخت. حالش آنقدر ها هم بهتر نبود ولی حداقل توانست بود قفل پاهایش را بشکند. اگر آن همه چشم و ابرو آمدن و ایما و اشاره‌ی جینکی بر روی روانش نبود چندین هفته در آن اتاق کنارش میماند تا مطمئن شود خوب میخوابد، خوب میخورد و از لحاظ روحی هم رو به ترمیم است، اما واقعا تحمل بحث با او یک نفر را نداشت.

"اگه کاری داشتی چیزی خواستی بهم زنگ بزن مهم نیست چه ساعتی باشه."
آخرین جمله‌اش را هم پیش از رفتن گفت تا به او بفهماند یک نفر اینجا بیشتر از خودش غصه‌اش را میخورد و مطمئناً از امشب نمیتواند درست و حسابی بخوابد.
"نمیشه بمونی؟"
صدایش کوتاه بود اما بار همان دو کلمه آنقدر زیاد بودند که مینهو را از همان دم در برگرداند. پس از آن همه سکوت و حرف نزدن اولین کلماتش برای نگه داشتن او در این اتاق بود و دروغ میگفت اگر تظاهر میکرد برایش عادیست و آن انتهای قلبش مجلس جشن و سرور به راه نیوفتاده.

SelcouthTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang