قسمت شانزدهم - نیمه شب

33 10 31
                                    

تمام ظهر را خوابیده بود و حالا که آن بیست و چهار ساعتِ آمیخته به احساسات مختلفش رو به پایان بود، نمیتوانست چشم روی هم بگذارد. بیش از آن‌ که خوابش نبرد میخواست که بیدار بماند. نیمه شب را دوست داشت. زمانی که عامه مردم در نقطه نقطه‌ی جهان، چه تنها و چه در آغوش عزیزانشان در عالم خواب و رویا سیر میکردند فرصت این را داشت که آسمان شب را با تمام سایه نشینان بزرگ و کوچکش فقط برای خودش داشته باشد‌.
فرصت این را داشت که از پنجره بیرون را تماشا کند و منظره‌ی رو به رویش پیاده‌رو های خالی از عابران که میزبان نور های مصنوعی چراغ های ایستاده‌ی میان درختان بودند، باشد‌.

علاوه بر همه‌ی آن ها حالا یک هم اتاقی داشت که بدون آن که خودش هم بداند چند دقیقه‌ای را به خواب باخته بود و مژه‌هایش بر روی گونه هایش سایه انداخته بودند. فردی که ادعا میکرد تا صبح مانند سرباز ها بیدار میماند تا تمین راحت بخوابد حالا زودتر از او چشمانش گرم شده بودند. شاید مینهو اولین و تنها کسی در زندگی‌اش بود که میتوانست در تضاد با گفته‌هایش رفتار کند و تمین با یادآوری آن ها به بامزگی‌اش لبخند بزند. پشت آن شخصیت سطحی و خوش‌گذرانی که از خودش به نمایش عموم میگذاشت، یک مشت دل و جرات به همراه پختگی و حمایت بی چون و چرا از اطرافیانش پنهان کرده بود. همچون اقیانوسی که از ساحل، عمقش ناپیداست.

باد پس از باران سرد تر از همیشه به نظر میرسید و به تن تمینی که سوییشرت تو کرکی‌اش را پوشیده بود، لرزه انداخت. آستین‌هایش را تا انگشتانش پایین کشید و پاهایش را در بغلش جمع کرد. نگاهش ناخودآگاه سمت مینهویی رفت که با تیشرت نازک سفید رنگش درست زیر پنجره خوابش برده بود و اگر کمی بیشتر سرما بر روی بدنش مینشست بیدار میشد و خوابش نصفه نیمه میماند.

پتوی آبی رنگش که در مقابل سرما آنچنان هم عایق نبود را از روی تخت و برداشت و بر روی مینهو انداخت و آرام تا گردنش بالا کشید. امیدوار بود همین کار کوچکش گوشه‌ای از لطف بزرگی‌ که مینهو در حقش کرده بود را جبران کند. پتویش را هم که کشیده بود اما پاهایش تمایلی به رفتن نشان نمیدادند و چشمانش از دیدن اویی که غرق خواب بود سیر نبودند. همانجا بالای سرش ایستاده بود و بی آن که دلیلش را بداند و بخواهد هم بداند به او زل زده بود. آنجا ایستاده بود و اجازه داده بود احساسات جدیدی به وجود خاکستری‌اش رنگ ببخشند‌. جدیدترین‌شان میل بی منطق و عجیب غریبش به لمس مو های مینهو که زیر تک لامپ اتاق میدرخشیدند، بود. شاید چون در تمام زندگی‌اش از حس لامسه‌اش کمترین بهره را برده بود و هرگز نتوانسته بود زیبایی ها را لمس کند. حالا که زیبایی مورد نظرش متعلق به فردی یاغی و قانون‌شکن بود، او هم میتوانست چند تا از قانون‌هایش زیر پا بگذارد تا چیزی را که طلب میکرد داشته باشد.

همان که دستش را جلو برد و سر پنجه‌هایش بر روی موهایش فرود آمدند تکانی به بدنش داد که دستش را عقب کشید. دلش نمیخواست او را از خواب بیدار کند اما انگار ناموفق بود و پلک های مینهو از هم باز شده بودند.

SelcouthTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang