قسمت پایانی - خداحافظی

52 12 46
                                    

زمان برایش در همان چند ثانیه‌ای که انگشتان قفل شده‌ی جینکی بر روی قفسه سینه‌اش بالا و پایین میشد تا شاید قلبش از او و اشک خشک شده درون چشمانش خجالت بکشد و میل به تپیدن پیدا کند، ایستاده بود. نمیدانست چه باید بکند. انگار او را در سیاره‌ای دیگر رها کرده بودند و به او گفته بودند حالا زندگی کن.
اگر قرار بود لغت نامه‌ای وضع کنند نام تمین را مقابل «بهت، گمشدگی و بیچارگی» مینوشتند. در همان لحظه که همه‌‌ی احساسات همراه بار منفی به او و وجودش هجوم آورده بودند، درست در همان لحظه درون خلایی به بزرگی‌ انفجار هیروشیما گیر افتاده بود.

نگاهش در بین مینهویی که فاصله کمی تا غرق شدن داشت و ظاهراً تمایلی برای دست و پا زدن هم نشان نمیداد و جینکی ای که به قیمت غرق شدن خودش تنش را به آب زده بود تا او را در آن تاریکی پیدا کند و بیرون بکشد در گردش بود.
لرزش دستانش واضح و تنفس دو تا یکی‌اش به بلندی ناقوس بود.

کاش کمی بیشتر مقاومت میکرد، کاش لبانش به هم دوخته نشده بودند، کاش بر سر آن پرستار فریاد میکشید که «بگذار بمانم. حتی اگر این آخرین باری است که میتوانم جسمش را ببینم.». میخواست بماند، در مقابلش زانو بزند، بر روی چشمان بسته شده و مژه‌های بلندش دست بکشد و بگوید «این را هم میگذرانی». مثل هر باری که ایستاده به باخت‌هایش خندیده بود. مثل هر باری که به مرگ لایی زده بود و برگشته بود.
اگر این همان مینهویی بود که برای به کرسی نشاندن حرفش و پس گرفتن حقش تا آن سر دنیا هم میدوید، اینجا خط پایانش نبود.

صورت جینکی اما چیز دیگری میگفت. هر بار که بر روی سینه‌اش خم میشد تا شاید این بار تپش قلبش را بشنود اما دست خالی برمیگشت یک جان از جان‌هایش کم و یک چروک به پیشانی‌اش اضافه میکرد. نفس های عمیق پشت سر همش برای آن که خودش را به اشک‌ها و بغضش نبازد مو بر تن حاضرین و واقفین آن تراژدی سیخ کرده بود.
آن ده‌ سال پزشک بودنش میدانست که برای زنده ماندنش پس از چندین بار احیای قلبی ناموفق به یک معجزه احتیاج داشت. اما آن جینکی منزوی‌ای که کنار او شیطنت را یاد گرفته بود نمیتوانست رفتن و نبودنش را بپذیرد.

مینهو برای تک تک آدم های آن راهرو حداقل یک بار رفیق، برادر، و برای تمین بیشتر از یک عاشق ساده بود. مینهو از بال های خودش کنده بود و به تمین داده بود، پا بر روی نردبان شکسته گذاشته بود تا تمین را بالا ببرد و پا برهنه بر روی شیشه دویده بود تا او را از میان آتش بیرون بکشد. با رفتن او ابر سیاه تا ابد بر سر این بیمارستان و رخت سیاه بر بدن همه‌شان دوخته میشد.

بر خلاف میل و پاهایش که خودش هم نمیدانست چگونه او را تا آنجا حمل کردند، در اتاق سویونگ حبسش کرده بودند. نه میتوانست بنشیند و نه دیگر توان ایستادن داشت.
به زور او را به اینجا آورده بودند اما قلبش چه؟ آن که میخواست بماند، سینه مینهو را بشکافد و جای آن بی خاصیت بنشیند. بی خاصیتی که آنقدر از عاشق شدن او آزرده خاطر بود که دست به اعتصاب زده بود، یکجا ایستاده بود و قصد حرکت نداشت.

SelcouthDonde viven las historias. Descúbrelo ahora