دو چهرهای که همیشه گوشههای لبش را بی اراده بالا میکشیدند امروز اخمی عمیق را به ابروهایش و شرمندگیای را به جانش انداخته بودند. کسانی که تا به امروز رخت قهرمانان زندگیاش را به تن کرده بودند، تاجشان را از سر برداشته بودند و با جفت پاهایشان رویش لگد کرده بودند و مینهو بود که آن تکه ها را بی صدا از روی زمین جمع کرده بود و همراهش برده بود.
هرگز فکرش را هم نمیکرد عشق خالصانهای که به آن دو نفر میورزید در ثانیهای همراه باد به غرب برود و دیگر رنگ شرق را نبیند. تمام آن سرخوردگیها و سرزنش هایی که بخاطر آن ها و برای آن ها متحمل شده بود نه تنها ارزشش را نداشت، بلکه از ریشه اشتباه بود. آن ها بودند که باید در مقابلش زانو میزدند و بابت آن که خودخواهانه او را درون چهاردیواریای با چشمان کور و گوشهایی کر زندانی کرده بودند، چندین و چند بار از او طلب بخشش میکردند. بابت تمام آن زمانهایی که در گوشش خوانده بودند که «فقط ما صلاحت را میخواهیم و آن بیرون یک مشت هیولا در انتظار نابودی تو هستند.».حتی حاضر نبود آنجا بایستد و برایشان از پختگی و مردانگیای که مینهو داشت و آنها حتی نزدیکش هم نبودند بگوید. در آن مدت کمی که مینهو را شناخته بود میدانست که اگر یکی بشنود دوتا پاسخ میدهد اما این بار در مقابل سیلیای که خورده بود چیزی جز سکوت تحویل نداده بود و میدانست دلیلش فقط و فقط خود او بود. چشمانش که تمین را دید دیگر نخواستند که بمانند. شاید از پشیمانی رفته و بود ندید که تمین چگونه او را به خانوادهاش ترجیح داده. رفت و ندید که چگونه در چشمانشان زل زد و بی آنکه حرفی زده باشد در صورتشان تف کرد و پی او رفت.
سرش را پایین انداخته بود و کوچک ترین توجهی به اطرافش نمیکرد. حتی سلام آن پرستار ریز نقشی که عینکش را بر روی موهای قهوهای رنگش گذاشته بود را هم بی جواب گذاشت. مسیرش به طبقه پایین و به احتمال زیاد به حیاط بیمارستان ختم میشد. در سرمای اواخر پاییز همچون سربازی که دقایقی پیش از نبرد از اسب پایین انداخته شده بود آنجا می ایستاد، سیگاری را آتش میزد و آگاهانه خودش را در دامن مرگ می انداخت.
آرام آرام قدمش را با او یکی کرد و پشت سرش راه افتاد و تا جایی که میدانست از دایره دیدش خارج نمیشود فاصلهاش را حفظ کرد. برخلاف انتظارش راه پله ها را پیش گرفت و حتی به استفاده از آسانسور فکر هم نکرد. حضور تمین را پشت سرش فهمیده بود یا ششمین حس او فقط و فقط حول محور تمین میگشت؟
همانطور که انتظار داشت مقابل ورودی بیمارستان ایستاد نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه پیش از آن که دهان ریههایش را با دود و نیکوتین ببندد، اجازه داد اکسیژن تازهای برای پیش غذا داشته باشند. با همان سیگار خاموش بین لبانش بر روی پلهی مقابلش نشست و بی آن که حتی پی فندکش را بگیرد آرنجش را به زانوهایش تکیه داد و بی مقصد نگاهش را راهی رو به رویش کرد.
ESTÁS LEYENDO
Selcouth
Romance"عشق قاتل جفتمونه لی تمین. بدون اینکه خودمون بفهمیم با پنبش سرمون بریده میشه فرق من با تو اینه که من از خود عشق میمیرم و تو از ملزوماتش"