مانند دو نقطه خارج از دایره آن هایی که انگشتنمای انسانهای به زعم خود عادی بودند، آن هایی که به کوچک ترین داشتههای دیگران غبطه میخوردند، آن هایی که از اولیه ترین احساسات محروم بودند و آن هایی که عاشق شدن را گناه میدانستند، زیر آن تاریکی نسبتاً مطلق که آلودگی نوری بخشی از زیباییهایش را به غارت برده بود پا دراز کرده بودند.
کوچک ترین حرفی بینشان رد و بدل نشده بود. هر آنچه مینهو نیاز داشت بگوید در چشمانش که تمین را هدف گرفته بودند، هویدا بود. کافی بود سرش را از آسمان برگرداند و برای ثانیهای با او چشم در چشم شود.میخواست به تمین زندگی کردن را یاد دهد. چیزی که خودش به تنهایی در چندین سال آموخته بود. میخواست دستش را بگیرد و همراهش در لبه پرتگاه قدم بزند. او ساده ترین لذتهای زندگی را از خودش دریغ کرده بود و مینهو حاضر بود آن ها و حتی بیش از آن ها را دو دستی جلویش بگذارد. تمام آن پاییز هایی را که در حیاط این بیمارستان گذرانده بود و با لبخند به فرود آمدن قطرات باران بر روی کاپشنش چشم دوخته بود را حاضر بود جایگزین شبانه روزی که تمین در چهاردیواری اتاقش بارش برف را با علامت سوال انتهای جملهی «لمس آن بلور های یخی چه حسی میتواند داشته باشد» تماشا میکرد، بکند.
در آن لحظه آنقدر احساساتش بکر و خالص بودند که مینهو سعی داشت در بیصدا ترین حالت ممکن نفس بکشد و نگذارد کوچکترین چیزی آن نیمچه خلوت تک نفرهاش را به هم بزند.
"اینجا خیلی قشنگه."
پس از آن چند دقیقهای که بی هدف به مبدا آفرینش زل زده بود بالاخره رویش را برگردانده بود و برای صحبت با مینهو پیش قدم شده بود.
"آره خیلی."حتی در آن نور نصفه و نیمه هم میتوانست برق درون چشمان تمین که از آسمان بالای سرشان هم سیاه تر بودند را ببیند.
"خب تعریف کن."
پاهایش را جمع کرد و دستش را به زانویش تکیه داد و منتظر شد اما انگار تمین متوجه حرف او نشده بود.
"داستان زندگیتو میگم. تعریف کن."واقعا کنجکاو بود. تقریبا هیچ چیزی از او و گذشتهاش نمیدانست و با این حال به نظرش آدم جالب و بامزهای بود. آماده بود تا بیشتر او را بشناسد و مبارز پشت آن همه ضربه گیر و نیزه و تیر و کمان را ببیند.
"آها. خب تقریبا از همون اولای زندگیم متوجه شدن مریضم و بعد از اون اکثر وقتمو تو خونه بودم. هر چند وقت یکبارم پام به بیم-"
جملهاش توسط مینهویی که به شوخی اخم کرده بود قطع شد.
"نه لی تمین داستان بیماریتو نمیگم داستان زندگی خودتو بگو."چند ثانیهای مکث کرد و از حالت چهرهاش میتوانستی متوجه شوی که به دور ترین و عمیق ترین خاطراتش چنگ انداخته تا شاید داستانی بدون حضور بیماریاش به عنوان نقش اصلی برای بازگو کردن پیدا کند و آن طور که مشخص بود موفق نبود.
"همونجوری که انتظار داشتم نمیتونی."از جایش بلند شد و درحالی که سوییشرت مشکی رنگش را از تن درمیاورد تا بر روی شانهی تمین بیاندازد ادامه داد:
"مریضی تو بخشی از زندگیت نیست. این زندگیته که یه قسمت از بیماریته. واسه ی همینه که نمیتونی وقتی داری از خودت میگی کوچیک ترین اشاره ای بهش نکنی. تمام تصمیمای زندگیتو براساس مریضیت میگیری و بخاطر همینه که تا الان آسمون شبو از نزدیک ندیده بودی."
عوض شدن حالت چشمان تمین را دید اما از ادامه دادن حرفهایش منصرف نشد. بالاخره یک نفر باید این خیانت را در حقش تمام میکرد و واقعیت را جلوی پایش میانداخت."من و تو جفتمون میدونیم که داریم میمیریم. نه که بقیه ندونن فقط ما خیلی بیشتر از بقیه مطمئنیم. تویی که میدونی داری میمیری باید از تک تک روزای زندگیت جوری استفاده کنی که انگار هیچوقت قرار نیست فردارو ببینی."
هر بار که کلمه مردن را به زبان میاورد جوری نگاهش را پایین میانداخت که انگار از دیدن بزرگترین کابوسش فرار میکند.
نه تنها صورتش بلکه انگشت هایشم جمع شده بود و به کف دستش فشرده میشد."چرا هی تکرارش میکنی؟"
"چون تو به عنوان کسی که میدونه داره میمیره زیادی از مرگ میترسی. تکرارش میکنم که برات عادی شه."
این نگاه تمین را مدت ها بود که ندیده نبود. همان نگاهی که در اولین دیدارشان تحویلش داده بود. دروغ نمیگفت کمی آن انتهای دلش ترسیده بود که نکند خودش به سازهای که آرام آرام درحال ساخته شدن و بلند شدن بود لگد زده و به یک مشت آجر و سیمان بی خاصیت برشان گردانده.
تمین از شنیدن حقیقت میترسید. این که بفهمد در تمام آن مدتی که خودش را در خانه و اتاقش حبس کرده بود و از غیرمعمولی بودنش به خودش شکایت میکرد، میتوانست جور دیگری وقتش را بگذراند و به قول مینهو ذرهای زندگی کند در کنار دلسرد کردنش او را میترساند."شاید من آدم درستی برای گفتن اینا بهت نباشم. شاید فکر کنی خیلی زندگی خوب و عالی ای دارم و که این حرفارو بهت میزنم ولی اینجوری نیست. میدونم شاید الان از دستم ناراحت باشی یا عصبانی بشی و دیگه هیچوقت نخوای ریختمو ببینی ولی من خودمو در مقابلت مسئول میدونم ازمم نپرس چرا چون نمیدونم."
در لا به لای صحبتهایش اعتراف کرده بود که احساسی به جز آن حس انسان دوستانهای که هر کسی در وجود خودش و در مواجهه با افرادی مانند تمین ممکن است داشته باشد، دارد. حسی که خودش هم کاملا میدانست از کجا نشأت میگیرد اما جرات پذیرفتنش را نداشت. حداقل الان نه."ناراحت نشدم. شاید راست میگی."
دو طرف سوییشرت مینهو را گرفت و دور خودش محکم کرد و همانطور که سعی میکرد کوچک ترین تماس چشمی را با مینهو داشته باشد ادامه داد:
"این یک ساعتی که اینجاییم باعث شد یادم بره اینجا بیمارستانه و من واسه چی اینجام."با آن که صورتش زیر ماسک پنهان شده بود اما زیباییاش حتی یک ثانیه از چشمان مینهو دور نمیماند. سر تا پایش همانند سازی خوش ساخت بودند که زیباترین ملودی جهان را به درستی و با صدایی گوش نواز مینواختند.
"هر وقت دلت خواست بیای این بالا و یکم با این ستاره ها خلوت کنی بهم زنگ بزن. تنهایی نمیذارم بیای."
لبخندی تحویلش داد. او هم سرش را بالا آورد و متقابلا خندید و چشمانش درست شکل ماه را به خودشان گرفتند. پس از همان اول درست ترین لقب را به او نسبت داده بود."مگه دیگه نمیخوای تو اتاق من بمونی؟"
سوالش شوکه کننده بود. انتظار داشت مینهو بماند یا در لفافه از او درخواست کرده بود که همراه او به اتاقش برگردد؟ هر آنچه که بود لبخند مینهو را بزرگ تر کرد و قلبش را گرم تر.
"اگه لازمه میمونم. الانم پاشو بریم پایین دیگه سرد شده خیلی"
از جایش بلند شد و به سمت در آهنی رفت. هوا دیگر برای آنجا نشستن مناسب نبود. باد سرد استخوان سوزی میآمد و میرفت و میتوانست تمین را مریض کند."آها. تا فردا ظهر وقت داری داستان زندگی خودتو برام تعریف کنی وگرنه برمیگردم اتاقم."
آخرین جمله اش را گفت و اولین قدم را به سمت پله های طولانی رو به رویش برداشت.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Selcouth
Romantizm"عشق قاتل جفتمونه لی تمین. بدون اینکه خودمون بفهمیم با پنبش سرمون بریده میشه فرق من با تو اینه که من از خود عشق میمیرم و تو از ملزوماتش"