چشمانی که تا چند لحظه پیش خودسرانه به او لبخند میزدند در ثانیهای کمر به قتل مینهو بسته بودند. خدایان مرگ بر پلکهایش بوسه زده بودند و بُهت و غضب و خشم را در باطنش دمیده بودند. از گفتهاش نه اما از رشته هایی که پیرو گفتهاش پنبه شده بودند پشیمان بود. هنوز در همان چند قدم فاصله بودند اما تمین گویی کیلومتر ها از او فرار کرده بود. شاید باید پیش از بازگو کردنش بیشتر مغزش را به کار میانداخت. احمق نبود، رفتارهایش بدون فکر و احمقانه بودند.
همین چند دقیقهی پیش رازش را به زبان آورده بود و دلش را تا حدودی گرم کرده بود اما پیشنهادش روی آتشش را پوشاند و در لحظه خفهاش کرد. آتشی که هنوز نوپا بود و آتش خطابش کردن بزرگنمایی محض بود."فکر کردم میدونی که نمیتونم توی مکانای شلوغ بمونم یا حتی ماسکمو واسه چند ثانیه پایین بیارم. از تحقیر کردن دیگران خوشت میاد؟ خوشت میاد که بزرگترین کابوساشونو با بزرگترین حسرتاشون یادشون بندازی؟ تویی که میدونستی نباید نزدیکم بیای حتما میدونستی که نمیتونم بیرون غذا بخورم."
صدایش را برای اولین بار واضح شنیده بود و چه زمان و مکان اشتباهی برای شنیدن صدای لطیفش که در اوج عصبانیت هم شیرین و آهنگین بود. جسمش سد دفاعیای نداشت ولی در مقابل روحش توسط هزاران هزار سرباز آماده به رزمِ شمشیر به دست محافظت میشد. حتی سینه خیز هم نمیتوانستی وارد قلمرواش شوی. مینهویی که همچون سربازان کلاه خود بر سرش گذاشته بود و تا چند قدمی فتح قلعهاش آمده بود حالا کلاه خود به دست در راه سیاهچال بود.
حتی خوراکیهایش را هم با خودش نبرد. چندین گلوله به سمت مینهوی رویین تن نشانه گرفت، اسلحهاش را غلاف کرد و راهش را کشید و رفت و او را میان باروت و پوکه های خالی رها کرد.
شاید حتی حالا هم ذرهای احساس پشیمانی بابت پیشنهادش نداشت. حرفش را زده بود و به سخت ترین حالت ممکن جواب «نه» شنیده بود. ایرادش کجا بود؟بستهی خوراکی هایی که به خیال خودش به غنیمت گرفته بود را برداشت و به قصد یافتن معتمد ترین انسان زندگیاش شروع به قدم زدن کرد. آخرین باری که او را دیده بود آنقدر عجله داشت که حتی به سلامش جواب نصفه و نیمهای هم نداده بود. جینکی از آنهایی نبود که بابت بی جواب ماندن سلامهایشان کنارت بگذارند. رفیق بود. رفیق روز های سخت. از آنهایی که با دیدن سر شکستهات آنقدر میخندیدند که ناخودآگاهت میل به خندیدن نشان میداد. به سر شکستهات میخندیدند اما درونشان پر از نگرانیهایی بود که با صدای خنده های خودشان هم حتی رفع نمیشدند. از آنهایی بود که در روشنایی روز در وسط خیابان همراهت دیوانگی میکردند و در سیاهی شب دلواپست بودند.
گاهاً شک میکرد که او را تعقیب میکند، عجیب بود که هر موقع دنبالش میگشت جلویش ظاهر میشد. با دیدنش لبخندی گرم تحویلش داد و قدم هایش را بلند تر کرد. باید میگفت چه گند بزرگی زده؟ صحبت کردن با تمین را برایش ممنوع کرده بود. حتی اگر هم بابت گند بزرگش سرزنش نمیشد بابت مخاطبش قطعا مورد حمله قرار میگرفت. پس دیگر فرقی هم نمیکرد.
"به لی تمینی که میدونست من میدونم مریضه پیشنهاد کردم شام بیاد باهم بریم رستوران. خیلی بد بود نه؟"
بی مقدمه هر آنچه فکرش را آشفته کرده بود را به زبان آورد. این نگاه جینکی را هم خوب میشناخت. نگاه «مگر انقدر حماقت هم ممکن است؟».
"به نظرم وقتشه به زبان اصلیت صحبت کنی. از این به بعد عر عر کن جدی میگم. چون انگار زبون آدمارو هم خوب نمیفهمی. بهت واضح و آمیانه گفتم دم پر این پسره نباش. دلت میخواد آدم بکشی؟ یه چاقو بهت میدم همین الان صاحبخونمو تیکه تیکه کن دست از سر این یه نفر بردار."
جملاتش آمیخته به طنز اما لحنش بیش از اندازه جدی و حتی تا حدودی خشمگین بود. انگار امروز همه تصمیم گرفته بودند تیر بارانش کنند."باشه بابا نرفتم جلو ماچ و بوسه نکردم باهاش که من اینور وایساده بودم اون دو تا کوچه اونور تر. حرص خوردن نداره که."
یقهی روپوش سفید رنگش را مرتب کرد و آرام بر روی شونهاش دستی کشید.
"یه چیز بگم مسخرم نمیکنی؟"
منتظر جوابش نماند. جواب را خودش هم میدانست.
"ازش خوشم میاد. آدم جالبیه خیلی گارد داره نه فقط نسبت به من. به کل دنیا. شاید از سر لج و لجبازی دلم میخواد ببینم کی وا میده."همان سه کلمهی اول کافی بود تا دندانهایش نمایان شود. شرط میبست دیگر حتی ادامهی صحبت هایش را هم نشنیده. مینهویی که یک عمر او را بابت دوست داشتن فرد دیگری به سخره گرفته بود حالا زین به پشت بود.
"یادته میخواستی به سویونگ بگی ازش خوشم میاد؟"
پیش از مخالفت کردن مینهو ادامه داد.
"خواستم یادت بندازم چه قدر بیشعوری و من چقدر آدم خوبیم که این کارارو نمیکنم. ببین مینهو صادقانه بخوام بهت بگم ته این راهی که داری میری اصلا باز نیست. اون هیچی خودت اگه چیزیت بشه چی؟"
از همان معدود دفعاتی بود که دلواپسی هایش را در روشنایی روز بیان کرده بود. همین نشان دهندهی بیش از اندازه نگران بودنش بود."چیزیم نمیشه قول میدم."
خیالش را راحت نکرده بود و اگر در بخشی به حضورش احتیاج نداشتند باز هم میماند و او را نصیحت میکرد و برایش خط و نشان میکشید.
این بار واقعا تنها مانده بود. تنها مانده بود تا به اتفاق افتاده فکر کند. به پایان به قول خودش «لج و لجبازی» اش فکر کند. ولی آیا واقعا به باید ها فکر میکرد یا نباید هایی که قصد داشت با کله درشان شیرجه بزند؟اینطوری نمیتوانست جا بزند. نمیتوانست باخت را بپذیرد. باید هرجور شده بود به قلعهی تمین میرسید. دورش را سربازانی بی شمار محاصره کرده بودند اما او هنوز هم دستهایش باز بودند و کلاه خود به دست داشت. میتوانست با همان آلت دفاع، حمله کند. میتوانست نوک تیزش را در سینه تک تکشان فرو کند و سوار بر اسبش تا نوک کوه بتازد. او مینهویی بود که زندگی اش را به بازی گرفته بود. هر از چند گاهی تا خط پایان میرفت و درست یک میلی متر مانده به لب پرتگاه پوزخندی به منظرهی رو به رویش میزد و از همان راهی که آمده بود برمیگشت.
دست محافظان تمین که هیچ دست مرگ هم به او و بدن ضدگلولهاش نمیرسید. حالا که نبردی یک طرفه را آغاز کرده بود و تا پایان و پیروزیاش را هم برای خودش جشن گرفته بود و در جشن زود هنگامش از شراب آغشته به سمی به نام «فاصله» نوشیده بود قصد نداشت پرچم سفید را روی چوب بگذارد و بالا بگیرد و صلح که نه، باختش را اعلام کند.
YOU ARE READING
Selcouth
Romance"عشق قاتل جفتمونه لی تمین. بدون اینکه خودمون بفهمیم با پنبش سرمون بریده میشه فرق من با تو اینه که من از خود عشق میمیرم و تو از ملزوماتش"