قسمت هجدهم - چویی مینهو

29 9 41
                                    

از زمانی که به اتاق برگشته بودند یک کلمه هم بینشان رد و بدل نشده بود. مینهو به همان مبل کنار تخت برگشته بود و موبایلش را بالا و پایین میکرد و تمین هم بی صدا بر روی تختش نشسته بود.
تمام وجودش را مینهو گرفته بود. از جسمش که توسط کاپشن مینهو محاصره شده بود تا ذهنش که بارها و بارها تک تک جملاتش را حفاری میکرد دوباره رویشان خاک میریخت و باز حفاری میکرد.
حرف‌هایش با همه‌ی بی رحمانه بودنشان، باید گفته میشدند و چه کسی بهتر از مینهو قادر بود با قاشقی از جنس طلا آن همه کلمات تلخ را به او بخوراند؟

حتی ذره ای ناراحت یا دلخور نبود. حداقل از او نه. از خودش که آن همه سال در چهاردیواری بودن را پذیرفته بود و به خیال خودش اهلی شده بود، ناراحت بود. تمام عمر لذت زندگی کردن را از خودش گرفته بود تا شاید بتواند یک روز بیشتر زنده بماند. آن همه قرص و دارو و محتاط بودن بیش از آن که او را قوی کنند از او یک بزدل ساخته بودند. دلیلی برای دلخور بودن از مینهو وجود نداشت و بلعکس از او ممنون بود که آن پرده سیاه رنگ را از جلوی چشمانش کنار زده و به او نور واقعی را نشان داده.

سرش را برگرداند تا مینهو را ببیند. چشمانش را بسته بود و خودش را پایین کشیده بود تا سرش را بر روی پشتی مبل بگذارد.
با آن‌ که پلک هایش از هم باز نبودند اما به نظر نمی آمد که خواب باشد.
"مینهو خوابیدی؟"
نفس عمیقی کشید و با کوتاه ترین صدای ممکن او را صدا کرد تا اگر خواب است آرامشش را به هم نزدند.
"نه عزیزم بیدارم."
در بهت آن که برای مخاطب قرار دادن تمین چنین کلمه‌ای ناخودآگاه به زبانش آمده بود چشمانش را بسته نگه داشته بود. آن مینهوی پررو و مهار نشدنی برای اولین بار در زندگی‌اش از یک نفر خجالت کشیده بود که روی نگاه کردن در صورتش را نداشت.

شاید باید سرش را بالا میاورد و لبخند ناشی از «عزیزم» خطاب شدن تمین را میدید. اما متاسفانه در اولین تجربه‌ی خجالت زدگی‌اش صحنه را از دست داده بود.
"تو داستان زندگیتو برام تعریف کن."
تا ظهر فردا وقت داشت یک قصه بر پایه‌ی واقعیت و بدون کوچک ترین اثری از بزرگترین مانع زندگی‌اش برای مینهو تعریف کند تا او را برای چند روز دیگر در اتاقش نگه دارد و شنیدن داستان او تا حدودی میتوانست ذهنش را باز کند و در کنار همه‌ی این ها صحبت کردن مینهو به گوشش آرامش‌بخش می آمد.

"خیلی سرگرم کننده و جالب نیست ولی باشه."
حالت نشستنش را عوض کرد و پشتش را به مبل تکیه داد. پا رو پایش انداخت و مستقیماً در صورت تمین نگاه کرد.
"خانوادم بعد از ۵ سال نگهداری از یه پسر تخس و شیطون یهو تصمیم میگیرن زندگیشونو با یه پسر دیگه به خودشون زهر کنن و اینجوری میشه که من میام تو زندگیشون. بیشتر از اینکه پدر و مادرم بزرگم کرده باشن داداشم پیشم بوده و همیشه دلش میخواسته من ورزشکار باشم."

وقتی نام برادرش را به زبان می آورد نفس عمیقی میکشید تا جلوی آتش گرفتن درونش را بگیرد. آن طور که پیدا بود نقطه ضعف آن کوه استقامت و ایستادگی برادرش بود و پس از گذشت سه سال هنوز هم یک جرقه میتوانست باروت های خاک خورده در اعماق جانش را منفجر کند.
"بخاطرش چند سالیو بسکتبال بازی کردم، بازیکن بدیم نبودم. گذشت تا وقتی که بزرگ شدم‌. بابامو تو همون بیمارستانی که توش عمل شدم و همه خودشونو آماده کرده بودن که مرده بیرون بیام از دست دادم. چند سال بعدم وقتی داداشم داشت پشت تلفن با من صحبت میکرد تصادف کرد و از اون خانواده چهار نفره فقط من موندم. همون یک نفری که همه فکر میکردن دیرتر از همه اومده و زودترم میره"

به بدترین اتفاقات زندگی‌اش لبخند میزد و جوری تعریفشان میکرد که انگار فیلم سینمایی‌ای است که دیروز دیده. اما هر چقدر هم تلاش میکرد تا لحنش خنثی‌اش را هنگام گفتن نام برادرش حفظ کند ناموفق بود. مرگ برادرش بزرگترین و عمیق ترین ضربه را به او وارد کرده بود. شاید وابستگی شدیدش به اویی که هم برایش مادر بود و هم پدر چنان داغ بزرگی را به دلش گذاشته بود. شاید هم چون او بود که آخرین کلماتش پیش از آن که برای همیشه ترکشان کند را شنیده بود نمیتوانست از شدت دردش کم کند.

"متاسفم واسه همه‌ی کسایی که از دستشون دادی."
انتظارش را نداشت. آن چهره‌ای که مینهو از خودش به او و دیگران نشان داده بود با داستان زندگی‌اش کوچکترین تطابقی نداشت. او بیمار بود، ساده ترین اتفاقات زندگی میتوانستند برایش به قیمت جانش تمام شوند اما هرگز داغ عزیز ندیده بود و در این یک مورد نمیتوانست به مینهو بگوید «اشکالی ندارد، من درک میکنم.» درک نمیکرد و تظاهر به درک کردن هم نمیکرد. فقط متاسف بود. بی نهایت متاسف بود که داستان مجزا از بیماری‌اش هم به اندازه آن دردناک بود.

"اونجوری نگام نکن بابا. من خوبم، زندگیمم داره روال عادیشو طی میکنه نیازی نیست بابت چیزی متاسف باشی."
نگاهش به آستین‌ های کاپشنش که تا روی انگشتان تمین را پوشانده بودند افتاد و نتوانست جلوی لبخند صدا دارش را بگیرد.

"کاپشن جدیدت بهت میادا."
تمین هم که پاک فراموش کرده بود کاپشنی که حتی بوی خودش را نمیداد از کجا آمده خجالت زده خیز برداشت تا کاپشن را به صاحبش برگرداند اما مینهو مانع‌اش شد و گفت که میتواند آن را پیش خودش نگه دارد.

چند باری بود که صفحه موبایل مینهو روشن میشد و او با فشردن دکمه کنارش آن را خاموش میکرد اما این بار دیگر از جایش بلند شد تا کسی که چند باره با او تماس گرفته بود را ملاقات کند.
"زود برمیگردم ببینم این دکتر ما باز چه گندی بالا آورده این وقت شب."
جینکی بود. در غیر منتظره ترین زمان ها سر و کله‌اش پیدا میشد و اکثراً هم کار مهمی نداشت و فقط بی آن که بداند موجب اذیت و آزار دیگران بود. اما آن ضعف در ارتباطات اجتماعی‌اش چیزی از رفیق خوب بودنش کم نمیکرد.

اخم کرده بود و دستش را به سینه زده بود و پشتش را به دیوار تکیه داده بود. باز چه شده بود که آن قیافه را به خودش گرفته بود و از گوش هایش دود بلند میشدند؟
"از دستت خستم."
اخیراً تمام مکالماتش با مینهو را این گونه شروع میکرد. از دستش خسته بود و همچنان به حرص خوردن برای او و رفاقتشان ادامه میداد.

"چرا بهم نگفتی امروز صبح که فشارتو گرفتی ۱۶ رو ۸ بوده؟"
سعی داشت صدایش را در ۵ صبح که احتمالا تمامی بیماران آن طبقه در عمیق بودند پایین نگه دارد.
"چیز مهمی نبود."
جمله‌اش به آخر نرسیده بود که صدایش بلند شد.
"چیز مهمی نبود؟ احمق حتی اگه منم فشارم ۱۶ باشه سه روز بستریم میکنن تو با اون قلب مزخرفت میگی چیز مهمی نبود؟ میمیری مینهو میمیری."

سرش را پایین انداخت و از جیب پشتی شلوارش پاکت سیگارش را بیرون کشید و مقابل چشمان مات جینکی در راه روی بیمارستان بین لب هایش گذاشت و آتشش زد.
دود درون ریه‌هایش را کنار صورت دکتر بیچاره خالی کرد و با آن لبخندی که حرص جینکی را بیش از پیش درمی‌آورد گفت:
"اینو که خودم میدونستم یه چیز جدیدتر بگو."
تک ضربه ای به شانه‌اش زد. سیگاری که حتی دو کام هم سهمش نبود را بر روی زمین انداخت و با پا له کرد و به اتاق جدیدش برگشت.


SelcouthTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon