قسمت پانزدهم - خانه

35 11 48
                                    

به واسطه‌ی سرمای انتهای پاییز و آسمان گرفته و شیفت کوتاه کاری آفتاب، در ۵ بعد از ظهر هوا ذره ذره رو به تاریکی رفته بود.
همانطور که از مینهو درخواست شده بود حتی یک ثانیه هم پایش را از اتاق بیرون نگذاشته بود. سر تا پایش را چشم کرده بود با کمترین میزان پلک زدن، لذت تماشای تمینی که به زور قرص خوابیده بود را از خود دریغ نمیکرد.
این پسر با تمام داشته و نداشته ‌هایش، با تمام روزهای خوب و بدش، با تمام اشک‌های و لبخند‌هایش و تمام خواسته و نخواسته‌هایش که بر دوشش سنگینی میکردند به راحتی در آغوش مینهو جا شده بود و بعید بود دستان دیگری به جز مال او پذیرا و نگه‌دارنده‌اش باشند. بعید بود فرد دیگری به جز او قادر به تشکیل همچین خلا آرامش‌بخشی آن هم تنها با حلقه کردن یک جفت دست، در‌ تک تک نقاط جسم و روحش باشد.

پس قهرمان بودن چنین حسی داشت. اینکه برای یک بار هم که شده شمشیر زنگ زده‌ات سر ببرد و بتوانی با پاهایی که از زخم های قدیمی گز گز میکنند یکجا بایستی و تکیه‌گاه جسمی با زخم‌های جدیدتر باشی. شاید حالا دلش میخواست دانه های ساعت شنی‌ عمرش را چندین برابر کند و هر روز قهرمان زندگی تمین باشد.

برخورد قطرات باران به شیشه‌ی پنجره اتاق حواس مینهو را برای لحظه‌ای از تمین گرفت. از باران متنفر بود. نه از خود باران. از روزهای بارانی. سیاه ترین روز های زندگی‌اش بارانی بودند. روزی که هیچکدام از دوستانش به تولدش نیامده بودند، شبی که همه انتظار مرگ او را در بیمارستان میکشیدند و پدرش در اثر حمله قلبی زودتر ترکشان کرد، شبی که کشان کشان خودش را به تلفن خانه رسانده بود تا با اورژانس تماس بگیرد در حالی که مادرش در خانه مرد دیگری شب را گذرانده بود.
این زندگی حتی لذت دوست داشتن باران را هم از او گرفته بود.

"هنوز اینجایی؟"
صدای خواب‌آلود اما شیرین تمین او را از تجدید خاطرات نه چندان دوست داشتنی‌اش بیرون آورد. چند ساعتی خوابیده بود و بدون در نظر گرفتن پیشانی کبود و روحیه‌ی تکه پاره شده‌اش، بهتر به نظر میرسید.
چگونه میتوانست رفته باشد وقتی قلب نصفه نیمه‌اش را با نخی به نازکی مو اما قوی تر از آهن به قلب تمین پیوند زده بود.
به محض اینکه این اتاق را ترک میکرد، قلبش ناراضی از فاصله به وجود آمده، شروع به بالا و پایین پریدن میکرد و او را تا چند قدمی مرگ میفرستاد.

"آره خودت گفتی بمون. بهتری؟ گرسنت نیست؟"
بهتر نبود، گرسنه بود و علاوه بر تمام این‌ ها ذهنش پر از عذاب وجدان نسبت به مینهو بود. چندین ساعت در این‌ اتاق بدون کوچک ترین سر و صدایی آنجا نشسته بود تا شاهد خوابیدنش باشد. از انداختن زحمتش به گردن دیگران بیشتر از هر چیز دیگری بیزار بود و حالا مسئولیتی بیشتر از یک زحمت ساده بر دوش مینهو گذاشته بود و ای کاش میدانست مینهو نمیتواند راضی تر از این باشد.

"گشنتم نباشه باید غذا بخوری. زود برمیگردم."
نیم خیز شده بود که دوباره بر روی مبل کنار تخت تمین نشست و موبایلش از جیب شلوارش بیرون کشید.
"اصلا نمیخواد. یه زنگ بزنم کل منورو میارن بالا."
لبخندی همراه با چشمک تحویل تمین داد تا شاید بتواند او را بخنداند. نه خنده بر روی لب هایش جای میگرفت و نه چشم‌هایش میلی به شستن غم درونشان داشتند.

SelcouthOù les histoires vivent. Découvrez maintenant