قسمت یازدهم - ماه

30 11 49
                                    

چشمانش ناباورانه مینهویی را که تا همان چند لحظه‌ی پیش با بیشترین سرعت از مرگِ خنجر به دست فرار میکردند را هدف گرفته بودند. حالا که رو به رویش ایستاده بود حتی رنگ هم به رخساره‌اش برگشته بود، لبخندش از همیشه روشن‌تر بودند و تا چشمانش هم‌ برق میزدند. برق ناشی از زل زدن به ماه.
تمین بال‌های ضد ضربه‌اش را اطراف مینهو مثال سپری آهنین باز کرده بود و چشم مرگ را ترسانده بود و آن انتهای دل مینهو را گرم کرده بود.

شاید اگر مینهو آن مینهوی دیروز و پریروز بود، سرش را بالا میگرفت با اخم و گارد همیشگی‌اش نسبت به هر مرد و نامردی که حتی راهشان هم، نه در ابتدا و نه در انتها به راهش گره نمیخورد و به او میفهماند دست روی بد کسی گذاشته.
نه مینهو آن مینهوی دیروز بود و نه تمین از دیدنش گرفته و عصبانی.
صادقانه پس از آن همه گفتنی‌ای که شنیده بود دلش میخواست باهم رو به رو شوند و بگوید «تو میفهمی من چه میکشم و بابتش متاسفم.».
واقعا هم متاسف بود. هیچکس لایق تحقیر شدن آن هم از طرف خودش نبود. هیچکس نباید دردی که او از زمانی که خودش را پیدا کرده و میشناخت هر روز تجربه میکرد را میفهمید.

آن همه درد را در وجودش حبس کرده بود و از‌ تنها روزنه‌ی وجودش، چشمانش آن ها را ذره ذره نمایان میکرد و مینهو همان چشم‌ها را ماه آن شب دانسته بود. آن مشکی‌های بی انتها را از نقره درخشان تر دیده بود.
گونه‌هایش پشت آن چندتا ماسک گل انداخته بودند و از حرارتشان قند در دلش آب شده بود.

"جز چشمات که اجازه ندارم جای دیگرو ببینم همونم انداختی پایین؟"
لبخند به لب و با آن لحن شیطنت‌آمیزش تمین را گوشه رینگ گیر انداخته بود و به ذره ذره آب شدنش چشم دوخته بود.
تمین با آن‌که میدانست لبخندش از نگاه مینهو دور مانده اما تمام تلاشش را برای خوردنش کرده بود.

"دوستیم؟"
دستش را برای دست دادن دراز کرد و منتظر مانده بود. با آگاهی از شرایط تمین دستش را دراز کرده بود و امیدوار بود از این شوخی کوچکش ناراحت نشود و دوباره به همان پوسته‌ی سفت و سختش برنگردد.

پیش از آن‌که دوباره صورتش رنگ غضب بگیرد دستش را عقب کشید و همراه تک خنده‌ای زمزمه کرد:
"شوخی کردم."

شوخی‌اش را پذیرفته بود، دلخور و گرفته نبود اما بیش از این نمیتوانست آنجا بماند و برای جملاتش دنبال پاسخ بگردد.
بدون خداحافظی و با همان سر پایین انداخته مینهو را کنار زد و به سمت ورودی بیمارستان قدم برداشت که صدای دوست جدیدش او را سر جایش نگه داشت.

"کجا با این عجله حالا. بیا بریم قدم بزنیم."
به همان اندازه که دلش میخواست به خلوت همیشگی‌اش برگردد، دلش میخواست همانجا بماند و همراه مینهو با فاصله‌ی چندین متر قدم بزند. قدم زدن در محیط بیمارستان که هوایش هم بوی مردگان میدانند، با آن صورت های بشاش خودشان را نه شاید آتش دیگران را تند میکرد.
عزیزانشان برای زنده ماندن دست به هر نشدنی‌ای میزدند آن دو فارغ از اتفاقات درون و بیرون این طلسم شده، در اولین آتش بسشان قصد جشن گرفتند داشتند.

در تقابل میان ماندن و نماندنش ناباورانه بخش تازه نفس میدان ندیده‌ای که میخواست بماند، پیروز شده بود. سرش را به نشانه‌ی پذیرفتن بالا و پایین کرد در کنار مینهو با فاصله‌ای که پس از این همه سال در وجودش نهادینه شده بود، ایستاد.

"دلت برام میسوزه که دیگه نمیخوای موهامو بکنی؟"
سوالی بود که با تمام گستاخانه بودنش بیان کردنش را لازم میدانست. تقریبا مردنش را به چشم دیده بود و درست پس از آن تمین منزوی‌ای که از وجود هرگونه انسان بیزار بود قبول کرده بود زیر آسمان تیره همراهش قدم بزند و شب مینهو را بدون ماه نکند.

دلش سوخته بود؟ اگر دلش نسوخته بود چرا مانده بود؟ هر چه در اعماق ذهنش برای یافتن پاسخی درست دست و پا میزد به جوابی نمیرسید.
مینهو خود او بود‌‌ با همان دغدغه ها. با همان درد ها. با همان نگاه‌هایی که از ابتدای زندگی به او انداخته بودند. با همان ذهنیت‌ها و چشمان غم زده‌ای که هر بار از دیدن زخم های تیغه های جراحی بر بدنش افتاده بودند. مینهو همان تمین بود. با همان خانواده‌ی امیدوار در ناامید ترین نقطه‌ی زندگی. با همان نفس های حبس شده پشت فرمان در تعقیب آمبولانس حاملش. با همان جمله‌ی معروف «همه چیز درست میشود». جفتشان از سوختن یک ققنوس جان گرفته بودند و آتش مبداشان تا همین الان هم گریبانشان را سفت چسبیده بود و جفتشان را ذره ذره تا نابودی میسوزاند.

برای پاسخ دادن به سوالش، سوال دیگری مطرح کرد. دلش برای خودش میسوخت؟ نه. طلبکار بود. خشمگین بود. از اینکه زندگی حتی یک شاخه گل از آن‌هایی که دسته دسته تقدیم دیگران میکرد جلویش نگذاشته بود طلبکار بود. از آن که هر بار‌ دستش را دراز میکرد و زندگی با خارهایی رنگ‌آمیزی شده سعی در راضی نگه داشتنش داشت خسته بود.
بیش از آن که دلش بسوزد متاسف بود.
"نه"

برای گفتن همین یک کلمه چندین دقیقه فکر کرده بود و در همان فکر کردن نفهمیده بود مینهو حتی یک‌بار هم جلویش را نگاه نکرده و تمام آن مدتی که به قصد قدم زدن تمین را نگه داشته بود در واقع خواهاً دیدنش بود.

"فردا هم میای باهام قدم بزنی؟"
انگار قدم زدن آن هم خارج از آن لجنزار برای تمین خط قرمز که نبود هیچ، برای چندین دقیقه او را واقعیت‌های زندگی‌اش دور میکرد و این حقیقت کوچک از ذهن مینهو پنهان نمانده بود.
کوچک ترین چیز درمورد این پسرِ بیش از اندازه خجالتی که حتی روی نگاه کردن در چشمانش را هم نداشت برایش حکم طلایی را داشت که از کندن زمین و رسیدن به هسته‌اش به غنیمت گرفته.

"باشه."
کوتاه اما قابل شنیدن بود. با آن فاصله بینشان و آن همه الیافی که جلوی دهانش را گرفته بودند، برای شنیدن صدایش چهار گوش هم نه شش گوش هم کافی نبود. اما مینهو در کنارش سر تا پا گوش بود و میتوانست تا صدای بهم خوردن دندن‌هایش را هم بشنود.

"یه قولی بهم بده."
سر جایش ایستاد و یک قدم نزدیک تر شد. صورتش جدی بود. لبخند از لبانش پر کشیده بودند. قامتش آنقدر سنگین شده بود که تمین نتوانست در مقابل کشیده شدن نگاهش به سمت بالا مقاوت کند. برای شنیدن عهدی که مطمئن نبود از پس نشکاندنش برمیاید یا خیر کنجکاو بود.

"قول بده تا وقتی من زندم زنده میمونی."

SelcouthWhere stories live. Discover now