از آن دسته از آدم ها بود که ترجیحش سرکوب دلتنگی تا رفع کردنش بود. حالا بیش از پیش پس از تجدید دیدار با مادرش، خواستار آغوشی که هرگز نداشت و نمیتوانست داشته باشد بود.
حالا که چهرهی آشفتهاش را دیده بود، خستگیهایش را دیده بود، درماندگی هایش را دیده بود خیال فرار داشت. فرار از چهاردیواری اش ، فرار از بیماریاش، فرار از کرده و نکرده هایش. مشکلش آنجایی بود که نمیدانست فرار در مکانی دایرهای شکل ممکن نیست. دویدنش درجا زدن بود. هر چقدر بیشتر میدوید باز هم به نقطهی آغاز بازمیگشت. وقتی حتی مرگ هم او را پس میزد فرارش غیر ممکن بود.کاش میتوانست تا خانهشان بدود و خودش را میان دستان مادرش رها کند و همانجا بمیرد. آن وقت تا به ابد محتاج نمیماند. تا ابد روحش در آن خانه نمیماند تا با نگاه آمیخته به حسرتِ نداشتن جسمی که حتی در دوران حیاتش یک بار هم نوازش نشده بود مادر عزادار و بیچارهاش را بپاید.
با توجه به شرایط زندگیاش بیش از اندازه صبور بود. پیش خودش چرا، بارها خودش سرزنش کرده بود، بارها از ساده ترین لحظات در زندگی دیگران غبطه خورده بود، اما هرگز اجازه نداده بود از حصار وجودش به بیرون بخزند. همه را همانجا حبس کرده بود تا زمانی مثل حالا خودشان را در قالب اشک هایی از روی بیش از اندازه قوی ماندن نمایان کنند.
حتی دلش نمیخواست شکلات هایی که مادرش برایش آورده بود را مزه کند و این دستکمی از فاجعه نداشت. تا زمانی که گونه هایش خیس و احساساتش تازه بودند از هر آنچه او را به یاد خانودهاش میانداختند اجتناب میکرد.
صدای گوشیاش بلند شده بود. هرچقدر میخواست از آنها دوری کند باز هم در دامشان میوفتاد. همان دایرهی بی انتها. حتما پیام داده بودند تا حالش را بپرسند و اگر تا چند دقیقه دیگر جوابشان را نمیداد سراسیمه تا بیمارستان میآمدند. با تمام ناتوانیاش در اتفاقات های مهم زندگیاش، جلوی این اتفاق را که میتوانست بگیرد.
موبایلش را برداشت شمارهاش ناشناس بود اما انگار او را خوب میشناخت.
"اگه دنبال خوراکیات میگردی دست منه."
"سه بار شمارمو چسبوندم به در اتاقت ولی ندیدی آخر مجبور شدم دست به دامن بچه های بالا بشم."
"تا شکلاتاتو نخوردم بیا طبقهی بالا ازم بگیرشون."حدس زدنش زیاد سخت نبود. همان پسر سیریشی که چه تصادفا یا از روی عمد بیشتر از آنکه بخواهد با او هم صحبت شده بود. رفتارهایش واقعا عجیب و از ذهن تمین خارج بودند. خوراکیهایش را گرو گرفته بود تا او را ببیند؟ اویی که حتی سرپا ایستادنش هم معجزه بود. اویی که حتی سوالهایش را هم نصفه نیمه جواب میداد و از کوچک ترین تماس چشمی خودداری میکرد.
چه حرفی داشت که به او بزند؟اما بد هم نشد یکبار برای همیشه فرصت این را پیدا کرده بود که بگوید وقتی برای موش و گربه بازیهایش ندارد و نه تنها وقت بلکه علاقه ای هم به خوشگذرانی های روزمرهاش ندارد.
ماسکی که چند دقیقهی پیش از صورتش برداشته بود تا بتواند هوای ناسالم اتاقش را بدون فیلتر تنفس کند را به جای همیشگیشان برگرداند تا در ملاقات اجباری ای که قرار بود به میدان نبرد تبدیل شود پا بگذارد.
YOU ARE READING
Selcouth
Romance"عشق قاتل جفتمونه لی تمین. بدون اینکه خودمون بفهمیم با پنبش سرمون بریده میشه فرق من با تو اینه که من از خود عشق میمیرم و تو از ملزوماتش"