قسمت چهارم - یاغی

41 12 43
                                    

همان نیمچه ادبش او را وادار کرد تا جلوی خودش را بگیرد و چندباره به پنجره‌ اتاقش نکوبد. چند ثانیه‌ای پشت به در ایستاده بود اما پاسخی دریافت نکرده بود. نه دری باز شده بود و نه پرده‌ای کنار رفته بود. جینکی ته دلش را خالی کرده بود. چند باری تاکید کرده بود که این پسر حال و روز خوبی ندارد. نکند بلایی سرش آمده باشد؟

تقه‌ی دیگری اما محکم تر به پنجره‌ی اتاقش زد. این بار نه برای سرگرمی خودش، فقط برای اطمینان از سالم بودنش از او طلب پاسخ میکرد. باز هم خبری نشد. مغزش برای خودش بریده بود و دوخته بود و فرمان اضطراب را صادر کرده بود‌. اضطرابی که برای فردی با شرایط او با سیانور برابری میکرد.

قلبش شروع به این طرف و آن طرف دویدن کرد. قلبی که به زور دارو یاد گرفته بود درست و به موقع بتپد تمام آموخته‌هایش را کنار گذاشته بود و بیشتر از آنچه باید به خودش میلرزید. اشتباه میتپید و افسار دیگر اعضای بدنش را به دست گرفته بود. شلاقش را بالا برده بود و فریاد میکشید «مضطرب هستم لعنتی ها درد بکشید».

با هربار بالا و پایین شدن قفسه سینه‌اش احساس میکرد لگد محکمی بر تک تک آن ۲۴ استخوان فرود می‌آید و راه تنفسش را میبندد. از آخرین باری که قلبش آنطور یاغی و افسارگسیخته رفتار کرده بود ماه‌‌ها میگذشت و پاک فراموش کرده بود آن ۳۰۰ گرم گوشت بی جان چگونه او را از زندگی کردن انداخته است‌.
دستش‌هایش را به سینه‌اش می‌فشرد، باید او را همانجا در قفسی که از ازلیت برایش ساخته بودند رام میکرد. به راستی که از ذات وحشیگرش خبر داشتند که برایش حبس ابد بریده بودند و او را از تولد تا مرگ در آن زندان استخوانی غل و زنجیر کرده بودند.

خوشبختانه در بهترین مکان برای بیمار شدن ایستاده بود. درست رو به روی پرستاری که از همان اول چشمانش را روی مینهو قفل کرده بود و متوجه سخت ایستادن او شده بود. پاهایش دیگر توان تحمل کردن آن همه فشار را نداشتند. جا زدند و علیرغم خواسته‌ی مینهو او را وادار کردند تا روی زمین بنشیند. دیگر فقط تماشا کردن کافی نبود. دو دست دور بازوانی که از درد جان به بدن نداشتند به قصد بلد کردن او حلقه شدند اما بدنش نمیخواست که بلند شود. نمیخواست که لی تمین را با وضعیت مجهول پشت آن در رها کند و خودخواهانه به جهت سرکوب کردن دردش تک پرستار حاضر در راهرو را همراه خودش ببرد.

دردی که از سینه‌اش شروع شده بود و حالا دستهایش را هم با بی‌رحمی در بند کشیده بود. مینهویی که همیشه جنگجویانه در مقابل این حملات می‌ایستاد آنچنان در موضع ضعف فرو رفته بود که حتی ترجیح میداد هوشیاری‌اش را هم تسلیم کند. ترسیده بود و با تمام وجودش مستاصل بودن را حس میکرد‌. برای تمینی که حتی درست و حسابی او را نشناخته بود نگران بود و احساس مسئولیت احمقانه‌ای به جانش افتاده بود. گویی شاهد ریزش ساختمانی شانزده طبقه است که خود در طبقه پانزدهم اطراق کرده و تمین در طبقه اول.

در جایگاهی نبود که بتواند برای پرستار تعیین تکلیف کند با همان پاهای بی حس و بدن سر شده در اتاقی که حتی برای خودش هم نبود خوابانده شد و آمیودارون* یار همیشگی‌اش از زمان خردسالی در رگ‌هایش جاری شد و دهان دل وامانده‌اش را پس از ۲۰ دقیقه‌ای شورش کردن بست.

لحظه‌ای نادر برایش اتفاق افتاده بود، اگر کس دیگری به جز لی تمین او را به این حال انداخته بود قطعا فحش و ناسزا بارش میکرد و خودش را پست و حقیر میخواند اما پذیرفته بود که تمین همه نیست و بلیط طلایی درون شکلات قطعا در دستان اوست. کشش عجیبی بین او و خودش شکل گرفته بود که هرچقدر در مغزش به دنبال توضیحی برایش میگشت بیشتر به بن‌بست میرسید.

"چیه باز افقی شدی"
مانند غول چراغ جادو هر زمان که احساس میکرد رفیقش حال خوبی ندارد ظاهر میشد. با همان بیان شیرین و لحن آرام کننده‌ و لبخندی که صورتش را چند برابر زیباتر میکرد سرم مینهو را بالا و پایین میکرد و منتظر ادامه‌ی مکالمه‌شان از طرف او بود.

"لی تمین حالش خوبه؟"
هنوز هم موهایش به پیشانی‌اش چسبیده بودند و ریه‌هایش بیش از ظرفیتشان به دنبال هوا میگشتند. آنقدر دل نگران و آشفته خاطر بود که پیش از اعلام کردن وضعیت خودش، جویای حال او بود.

"آره بالاخره خوابید، چطور مگه؟"
مکث چند ثانیه ای و ابروهای در هم رفته‌اش نشان از پیدا کردن پاسخ اولین سوالش بود. پاسخی منطقی اما باور نکردنی‌ بود. از‌ زمانی که مینهو را شناخته بود حتی ندیده بود که نگران خودش باشد و حالا دلشوره‌ی کس دیگری او را زمین گیر کرده بود.

"قلب درست درمونم نداری آخه. نگاه خودشو به چه روزی انداخته. عاشق شدی سست عنصر؟"
عاشق شده بود؟ آن هم در این مدت کوتاه؟ غیرممکن بود. نمیدانست باید چگونه آن احساس نگرانی را توجیه کند. مغزش فرمان درست نمیداد اما زبانش همیشه دراز بود.

"برو بابا عاشق چیه. جنابعالی ته دل منو خالی کردی که وای پسره دم مرگه. مگه من خوشم میاد یکی که یه سلام علیکی باهاش داشتم دو دقیقه بعد بیوفته بمیره؟ مریضه مغزت."
آنطور که با پوزخند به او زل زده بود تنها معنی «خودت را خر کن» میداد. به هیچ عنوان قصد خر کردن رفیقش را نداشت فقط او را پیچانده بود تا خودش هم جوابی برای سوال نانوشته‌ ای که آرام آرام شروع به خوردن جانش کرده بود پیدا کند.

"تو که راست میگی. پسر جون من چندتا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم. پلکت بپره میفهمم چی تو سرته"
واقعا در تحمیل کردن افکار خودش به دیگران رو دست نداشت. حتی اگر در میانه‌‌ی روز و روشنی هوا تصمیم میگرفت بگوید الان نیمه های شب است آنقدر حرفه‌ای حرفش را به کرسی مینشاند که خود خورشید هم استعفایش را اعلام میکرد.

"اون چندتا پیراهنو توی اون ۵ سالی که بیشتر از من زندگی کردی پاره کردی؟ این سرم مارو بکش بریم یه چیزی بخوریم گرسنگی مردیم"
میدانست که لجبازی‌اش حتی دست جینکی را هم از پشت میبندد. اگر همین الان سرمش را نمیکشید آنقدر پشت سرم این جمله را تکرار میکرد که مجبور بود برای برگرداندن آرامش به گوش‌هایش طبق خواسته‌ی او عمل کند با آنکه تا تمام شدن سرمش چند سی‌سی ای مانده بود.


آمیودارون: آمیودارون (به انگلیسی: Amiodarone) یکی از داروهای تخصصی قلب است که ریتمهای خطرناک قلبی را کنترل و مهار می‌کند.

SelcouthWhere stories live. Discover now