قسمت سیزدهم - هیولا

26 11 61
                                    

ماسکش را بر روی صورتش محکم کرد. حتی برای خودش هم چهره‌ی بدون ماسکش غریبه تر به نظر میرسید. هر آن‌ که بود قصد بیرون ایستادن نداشت. پشت هم به در میکوبید و گاها شدت ضربات آنقدر زیاد میشدند که امکان نداشت نیروی محرکه‌اش یک جفت دست باشند.
آن انتهای دلش نگران بود. آن مدل در زدن را فقط در فیلم‌های ترسناک و توسط قاتلان سریالی دیده بود، اما اینجا در محیط بیمارستان چنین اتفاقاتی جزو محالات بودند.
طبق عادت همیشگی‌اش در دورترین نقطه از در ورودی اتاق ایستاد و کنجکاوانه ترین نگاهش را بر روی در قفل کرد.

پس از دقایقی نسبتا طولانی صدای کوبیدن قطع و صدای باز شدن در جایگزینش شد. مردی که رو به رویش در حالی که پشتش را به در تکیه داده بود، ایستاده بود کوچک ترین شباهتی به پرستاران یا پزشکان این بیمارستان نداشت و تا آنجایی که حافظه‌اش در آن شرایط جواب میداد، تقریبا مطمئن بود هرگز او را ندیده.
نسبتا قد بلند بود و موهایش از پیشانی‌اش کنار رفته بودند. یک چیزی درمورد او درست نبود. شاید چشمهایش که تا روح تمین را نشانه گرفته بودند و حتی پلک هم نمیزد‌. همچون مترسکی که باد هم توان تکان دادنش را نداشت آن سوی اتاق ایستاده بود.

"ببخشید فکر کنم اتاقو اشتباه اومدین."
حتی پس از شنیدن جمله‌ی تمین کوچک ترین تغییری در حالت صورت و طرز ایستادنش به وجود نیامد و آن طور که مشخص بود قصد بیرون رفتن نداشت. چند ثانیه‌ای با همان چهره‌ی بی روح سر تا پای تمین را برانداز کرد و گوشه لبش آرام آرام به قصد خندیدن بالا رفت.
آنجا ایستادن و هیچکار نکردنش هر لحظه ترس را بیشتر به جان تمین می‌انداخت. انگار صورتش تغییر شکل میداد و به وحشتناک ترین هیولای جهان تبدیل میشد و هنگامی که پلک میزدی با صورت آدمیزادانه همچنان جلویت ایستاده بود.

بالاخره قدمی به سمت تمینی که از اضطراب در خودش جمع شده بود و امکان داشت با فشاری که به دیوار پشتش می‌آورد، آن را بشکافد و از آن طبقه به پایین سقوط کند، برداشت در یک چشم به هم زدن درست رو به رویش با فاصله‌ی چند سانتی متر ایستاده بود. محدوده‌اش را کنار زده بود و بدون اجازه جانش را به خطر انداخته بود.
حتی اگر هم عمدا یا سهوا اتاق را اشتباه آمده بود، از اشتباهش راضی بود و از آنجا ایستادن لذت کافی را میبرد.
فاصله بینشان آنچنان کم شده بود که نفس‌هایش به راحتی بر روی صورت تمین فرود می‌آمدند و از شوک و واهمه مو بر تنش سیخ میکردند.

انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و آرام آرام تنها زره دفاعی‌ای که هرچند در این فاصله کم دیگر تاثیری نداشت را از صورتش پایین کشید و نگاه مشمئز کننده‌ای به لب‌هایش انداخت.
"خوشگل."
زبانش به گوش تمین آشنا نبود، یحتمل انگلیسی صحبت میکرد. صورتش بی شباهت به آسیایی ها نبود اما لحجه‌اش کاملاً غربی به نظر میرسید.

"از من میترسی؟"
انگشتش که همانجا بر روی چانه تمین مانده بود را بالا آورد و بر روی لبهایش که فشرده شدن دندان‌هایش را پنهان کرده بودند کشید و سپس به زبان مادری‌اش ادامه داد:
"نباید از من بترسی."

SelcouthWhere stories live. Discover now