قسمت نوزدهم - تنگ شیشه‌ای

26 9 35
                                    

آسمان کم کم رو به روشنی میرفت و به جماعت یادآوری میکرد که شال و کلاه کنند و همانند همه‌ی روز های قبل بر روی صحنه‌ی تئاتر بایستند و نقش اول زندگیشان را بازی کنند. با همان دیالوگ‌های همیشگی، مشغله‌های همیشگی و اشک ها و لبخندهای همیشگی.
تنها در تاریکی شب فرصت داشتند گریمشان را پاک کنند و برای چند ساعتی دور از نورافکن هایی که دور تا دورشان را محاصره کرده بودند، خارج از کلمات نوشته شده در نمایشنامه‌شان رفتار کنند.
مثل آن دو نفر که رخت بیمار را از تن کنده بودند و در تاریک ترین مکان ممکن دست روی نباید هایی که با خط قرمز نوشته شده بودند، گذاشته بودند.
حتی هم صحبت شدنشان هم غیرمجاز بود، اما در آن چند ساعتی که مهمان آسمان بودند زمان داشتند خارج از نقششان رفتار کنند و با وجود بزرگترین قانون شکنی که این جهان به خود دیده بود در روشنایی روز هم محدودیت‌ها را زیر پا له میکردند.

طبق قرارداد نانوشته‌ای که بینشان درجریان بود یکیشان خوابیده بود و دیگری بیشتر وقتش را صرف زل زدن به دویدن آن یکی در عالم رویا کرده بود. گاهاً سرش را برمیگرداند و نیم نگاهی به پرستارانی که بر روی پله‌ی ورودی بیمارستان نشسته بودند و برای دقایقی نفس تازه میکردند می‌انداخت. این اقلیت حتی در خلا حضور نورافکن ها هم باید در گریم و لباس‌هایشان میماندند.

به روی خودش نیاورده بود اما قلبش از نبود برادرش فاصله کمی تا پاره پاره شدن داشت. از آن هایی بود که زیر باران گریه میکردند و خیسی گونه‌هایشان را به گردن آب و هوا می‌انداختند.
بعد از برادرش خودش را، زندگی‌اش را، آرزوهایش را، همه را باخته بود. دلتنگی امانش را بریده بود. حاضر نبود برای درمان بیماری‌اش، بدنش را به هزار جور قرص و دارو بسپارد اما اگر درمانی برای دلتنگی‌هایش بود مشت مشت از آن‌ها را به یک باره به خودش میخوراند‌.
در کنار آن همه دلتنگی، آن حس مزخرف «من باید در گور او میخوابیدم» جور دیگری دلش را میسوزاند. آن نگاه ها هرچقدرم برایش بی اهمیت بودند باز هم سنگینیشان را به او القا کرده بودند.

احتیاج به هوای تازه داشت. آنجا نشستن باعث شده بود بتواند تپیدن قلبش را احساس کند. یک مرحله پیش از آن که درد لعنتی تمام جانش را تسخیر کند. به تمین قول داده بود آنجا میماند و علاوه بر آن ترک کردن آنجا یک بهانه‌ی دیگر هم دست قلبش برای لجبازی و شلوغ‌ کاری میداد. در تقابل بین بد و بدتر عقلانی عمل کرد و به همان بد اکتفا.

بدون آن که متوجه گذر زمان و بالا آمدن خورشید شود یک ساعتی را با سر پایین انداخته و آرنج هایش که به زانوهایش تکیه داده بود، گذرانده بود و اگر صدای کوبیدن شدن در از آن طرف بلند نمیشد ساعت های بعدی را هم در همان حالت میگذراند.
افراد منتظر آن طرف در برایش آشنا نبودند اما واضح بود که برای ملاقات با تمین به آنجا آمده بودند.

"اتاقو اشتباه اومدیم؟ ولی به ما گفتن همینجاست که."
بدون آن که کوچک ترین توجهی به مینهو داشته باشند با یکدیگر صحبت میکردند و برای خودشان بریده بودند و دوخته بودند.
"ببخشید که مزاحم بحثتون میشم، اگر مامان و بابای لی تمین هستین که به نظر اینطور میاد اتاقشو اشتباه نیومدید، همینجاست و خوابیده."

جوری از جملاتش وحشت کرده بودند که امکان داشت همین جا خارج شدن روح از بدنشان را ببینی. بعد از سال هایی که تمین را درون تُنگ پیش خودشان و فقط برای خودشان نگه داشته بودند، حالا یک نفر توانسته بود شیشه را تکه تکه کند و او را بیرون بکشد این موضوع اصلا به مذاقشان خوش نیامده بود.

"چی میگی پسر جون؟ تو با تمین تو یه اتاق بودی؟ مگه نمیدونی وضعیتشو؟"
برای برخورد اول بیش از اندازه پرخاشگرانه رفتار میکردند. از پدرش با آن لحن خشمگینش بگیر تا مادرش که عقب ایستاده بود با چشم‌هایش هزاران هزار فحش و ناسزا را نثار مینهو کرده بود.

حیف که مخاطبانش والدین تمین بودند. تمینی که این روز ها کمر به برگرداندن رنگ به دنیای سیاه و سفیدش بسته بود و نمیخواست تمین بخاطر داد و بیداد های او آن هم در صورت پدر و مادرش از خواب بپرد.
نفس عمیقی کشید و مطمئن شد که میتواند صدایش را پایین نگه دارد.

"بله من شرایطو میفهمم و درک میکنم و دکترشم بهم اجازه داده."
"دکترشم پس به اندازه تو احمقه. اتفاقی برای پسرم بیوفته خودتون میدونید!"
میتوانست ساعت ها آنجا بایستد و به توهین های این مرد میانسال نسبت به خودش کوچک ترین واکنشی نشان ندهد، اما همانکه پای بهترین رفیقش را هم به بحث باز کرده بود و او را «احمق» خوانده بود برایش بیش از اندازه سنگین بود.

"آره کل دنیا احمقن فقط شما خوب و فهمیده اید. پدر و مادر به ظاهر خوب و وظیفه شناس، شما حتی نمیدونین چجوری باید از پسرتون توی راه درستش مواظبت کنین. از اول زندگیش تو یه اتاق زندونیش کردین که جسمش سالم بمونه؟ روحش چی؟ اهمیتی براتون نداره نه؟ شده یه بار ازش بپرسین قبل مردنش دوست داره چیکار کنه که بخاطر حماقت شما دو نفر نتونسته؟ یا فقط هر بار در اتاقشو زدید که قرصشو بدید بخوره؟ با جهنمی که واسش درست کردید لطفا جلوی من حرف از حماقت نزنین."

میتوانست و میخواست بیشتر از این ها بگوید، از ترس بی اندازه تمین نسبت به مرگ و حتی زندگی کردن که باعث و بانی‌اش همین دو نفر بودند تا برق درون چشمانش هنگامی که برای اولین بار ستارگان را از آن فاصله دیده بود. در تمام آن مدتی که سینه‌اش را سپر کرده بود و برای تمین مقابل نزدیک ترین افراد زندگی او سلاح به دست شده بود، توسط او و چشمانش که بسیار ممنون و مفتخر بودند هدف گرفته شده بود.

مدت زیادی از آشناییشان نمیگذشت و او آنطور صدایش را بلند کرده بود و از ته دل غصه زندگی نصفه و نیمه او را میخورد.
مینهو روز به روز در چشم او عمیق تر و بزرگ تر میشد و دلش روز به روز‌ بیشتر برایش میلرزید. برای حمایتگر بودنش، برای فهمیده بودنش، برای نترس بودنش و در آخر برای مینهو بودنش.
تا به آن لحظه هرگز متوجه نشده بود که خانواده‌اش چه ظلمی در حق او کرده بودند. با آن‌ که ناخواسته بود، اما حالا که یک نفر پیدا شده بود تا اشتباهاتشان را به رویشان بیاورد چیزی جز سیلی در جواب دریافت نکرده بود.

سیلی‌اش را خورده بود، با تمین چشم در چشم شده بود و به دلایل نامعلومی ترجیح داد سرش را پایین بیاندازد و بدون حرفی تمین را با خانواده‌اش تنها بگذارد.

SelcouthWhere stories live. Discover now