اتفاقات آن شب آنقدر برایش غیرقابل هضم و تا حدودی سنگین بود که هر چه در تختش این طرف و آن طرف شد نتوانست تا نیمه های بامداد چشم روی هم بگذارد. خصوصاً آن قول لعنتی.
قول ها معقوله عجیبیاند. از آن نانوشتههایی هستند که یک جایی آن وسط، سرنوشتت را به دیگری پیوند میزنند. چه قول را بپذیری و چه آن را رد کنی. شکستنشان اما حتی میتواند از تکه تکه شدن اعضای بدنت در حالی که کاملا هوشیار هستی، دردناک تر باشد. به محض آن که با اختیار خودت و یا چه اشتباها دست به شکستنش میزنی نه تنها روح فرد مقابلت را هزار تکه میکنی بلکه اگر انسان باشی عذاب وجدانش تا آخر عمرت مانند خوره شروع به سوراخ کردن جانت میکند.تمین انسان بود. عذاب وجدان را میفهمید. تمام عمرش را با عذاب وجدان زندگی کرده بود. نسبت به خودش، زندگیاش، خانوادهاش و حالا هم مینهو. قولی نداده بود اما همین که چنین چیزی بیان شده بود و مخاطبش او بود آزارش میداد. چگونه میتوانست پیمانش را بپذیرد وقتی خودش هم نمیدانست که میتواند امروزش را به فردا برساند یا نه.
همین مسئله تمام شب ذهنش را بیدار نگه داشته بود. بار دیگر به او یادآوری شده بود که در میانهی پلی چوبی با تخته های لرزان ایستاده. قدمی به جلو میتواند او را به ته دره هدایت کند و وقتی هم که به پشت سر نگاه میکند دیگر نمیتواند برگردد. یا باید تا ابد در همان میانه میماند و از ترس هر لحظه خالی شدن زیر پایش به خود میلرزید، و یا باید ریسکش را میپذیرفت و پایش را یک قدم جلوتر میگذاشت.
مینهو همانی بود که از آسمان درست در میان همان پل افتاده بود تا به او ریسک کردن را بیاموزد. تا دستش را بگیرد و تمین را با چشمان بسته به آن طرف پل برساند و نگذارد آب در دلش تکان بخورد. هیچکدام از آن دو نفر نمیدانستند که ناخواسته پا در چه جنگل عمیقی گذاشته بودند. نمیدانستند که سرنوشت هایشان از همان اولین بار که یکدیگر را دیدند سرخود راهشان را به سمت هم کج کردند و حالا دیگر جدا نشدنی بودند. پا در شروعی گذاشته بودند که انتهایش پیدا نبود.
چشم باز نکرده سردرد به سراغش آمده بود. آنقدر شدید که نمیتوانست از جایش تکان بخورد. بدنش به شب بیداری عادت نداشت و روز بعد بلای جانش میشد. هر چند که سعی در جبران کمبود خوابش با تا لنگ ظهر خوابیدن داشت.
برخلاف او انگار مینهو تخت خوابیده بود و از ساعت ۷ صبح شروع به فرستادن پیام های مختلف به او کرده بود.زحمت جواب دادن را به خودش نداد. نگاه کردن به صفحه گوشی سردردش را بدتر میکرد اما شاید میتوانست از او درخواست مسکن کند.
آبش با پزشکش در یک جوب نمیرفت و دلش نمیخواست اولین فردی که در روز میبیند او باشد اما مینهو چرا. حداقلش قابل تحمل بود.عادت و علاقهای به انداختن زحمت هایش به گردن دیگران نداشت اما مطمئن بود به محض آن که بر روی دو پاهایش بایستد از شدت سردرد همانجا میافتد و اوضاع قمر در عقرب تر از آنچه که بود میشد.
تلفنش را برداشت و هر چند مردد بود اما با مینهو تماس گرفت. انگار بر روی تلفنش خوابیده بود. حتی یک بوق هم نخورده بود که صدایش از آن طرف تلفن بلند شد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Selcouth
Romansa"عشق قاتل جفتمونه لی تمین. بدون اینکه خودمون بفهمیم با پنبش سرمون بریده میشه فرق من با تو اینه که من از خود عشق میمیرم و تو از ملزوماتش"