قسمت نهم - پیروز

38 12 46
                                    

حرف‌هایش را زده بود، همه‌ی آنچه که روزی باید میشنید و نشنیده بود. همه‌ی درد هایی که تا الان رویشان سرپوش گذاشته بود و حتی خودش هم فراموش کرده بود تا چه اندازه پاهایش سست و ضعیف بودند. فراموش کرده بود چگونه خودش را از کویری ۵۰ درجه به آب رسانده و چگونه حتی در مقابل مرگ کمر راست کرده.
یادآوری دوباره‌شان برق افتخار را به چشمانش انداخته بود. باید هم مفتخر میبود. هر که جای او بود تا به حال هزاران بار جا زده بود. اما آن روحیه‌ی مبارزه طلب و شکست ناپذیر حتی در بی دفاع ترین روزهایش هم با یک مشت سنگ خالی بر قدرتی بالاتر پیروز شده بود.

حتی مطمئن نبود پسر پشت تلفن حرف‌هایش را شنیده یا نه. منتظر پاسخ یا عکس العملی هم از او نمانده بود. هر چه میخواست بگوید را گفته بود. شاید بیشتر از هر چیز دیگری خودش نیاز به بازگو کردنشان داشت. گاهی باید در میانه راه بایستی، پشت سرت را نگاه کنی و به یاد بیاوری که چقدر دویدی. به یاد بیاوری که در ابتدای راه چند بار میل به تسلیم شدن نشان دادی، چند بار نفست در سینه حبس شد، چند بار زمین خوردی و بلند شدی اما سر آخر سرت را پایین انداختی و بدون شمردن قدم هایت برای رسیدن به انتهایی مجهول ولی بهتر از ابتدایی معلوم دویدی.

میخواست به اتاقش برگردد، پرسه زدن در طبقه های این بیمارستان امروز کاری نبود که دلش میخواست انجام دهد. از زمان ها بود که میخواست تنها باشد، پنجره‌ی اتاقش را باز کند و با لجبازی سیگاری را بین لب هایش روشن کند و دودش را به ریه‌هایش بفرستد و با دهان کجی خطاب به قلب نصفه و نیمه‌اش بگوید «حرامزاده، هرگز نمیتوانی حرکت بعدیم را پیشبینی کنی.»
لجباز بود، سرش برای مچ اندازی با عالم و آدم و جاندار و بی جان درد میکرد و تا بر سکوی نخست نمی‌ایستاد دست بردار نبود. همین لج و لجبازی ها او را تا الان زنده نگه داشته بود.

اتاقش سالها بود که مختص خودش بود، با پوستر های مختلف از ورزش‌های محبوبش که هرگز نمیتوانست تجربه‌شان کند. درست لحظه‌ای که هم تیمی های مدرسه‌اش او را طرد کردند و تا مدت ها پس از آن اتفاق به افتضاحش در زمین بسکتبال به رویش میخندیدند را به یاد میاورد. توپ را در دست داشت و با سرعت به سمت سبد حریف میدوید که درد قفسه سینه‌اش او را از حرکت بازداشت. دیگر نه چشمانش اطرافش را میدید و نه گوش‌هایش میشنید که چگونه او را مضحکه خودشان کرده اند.

همانطور که قصد کرده بود پنجره اتاقش را بالا زده بود، آرنجش را به لبه اش تکیه داده بود و در ورودی بیمارستان پی اتفاقی جالب میگشت تا سیگار کشیدنش در سکوت و آرامش نگذرد. همان لحظه بود که خرمگس معرکه اما از آن‌هایی که ویز ویزشان آزارت نمیدهد بدون اجازه وارد حریم شخصی‌اش شد. البته بین آن دو دیگر حریم شخصی معنایی نداشت در مواجه با یکدیگر هر کار دلشان میخواست میکردند.

توپش پر بود، آن اخم در صورتش و دست‌هایی که به سینه زده بود نشان از یک احوالپرسی ساده روزمره نداشت.
"با کی داری لجبازی میکنی؟ با من؟ با خودت؟ مثل بچه ها قرصاتو میذاری زیر تشک تختت که مثلا منو گول بزنی؟"

SelcouthWhere stories live. Discover now