قسمت هشتم - حقیقت

37 10 52
                                    

دریای خشم برایش زیادی عمیق بود. دست و پاهایش را میزد اما در انتها تسلیم فضای خالی زیر پایش میشد و غرق شدن را به نجات پیدا کردن ارجحیت میداد. پای پسر بیچاره را هم به خودش گره زد و همراه خودش او را هم پایین کشید. اگر به عقب باز میگشت، همان کلمات را شاید این بار با لحنی خشمگین تر بیان میکرد.

حتی اگر هم ناراحت شده بود اهمیتی نداشت، چوبی بود که در قبال حماقت بزرگش باید میخورد. برای چند ثانیه، فقط چند ثانیه با خودش فکر کرده بود این پسر به آن بدی ها هم نیست. بد هم باشد اقلا او را به دیده‌ی ترحم نگاه نمیکند. عمر آن چند ثانیه آنقدر کوتاه بود که خودش هم نفهمید چگونه آن همه پله را تا طبقه‌ی پایین دویده و به اتاقش برگشته.

باز هم خودش مانده بود و خودش. خودش مانده بود و افکاری که سالها بود از جانش تغذیه میکردند. افکاری که پیش از آنکه فکر باشند یک مشت تنفر اجباری بودند. تنفر اجباری از وجودش، از زندگی‌اش، از لباس پوشیدنش، از خودش. خودش را وادار به مبارزه با خودش میکرد. همانطور که با تمام جهان سر جنگ داشت. شاید سعی داشت به خودش بقبولاند مثل سلول هایش بی خاصیت نیست، گرچه جسمش آنقدر بزدل بود که پیش از اعلام جنگ شکستش را میپذیرفت اما باطنش نه. باطنش جنگجو بود. جنگجویی که پاشنه آشیلش ناتوانی در تشخیص دوستانش از دشمنانش بود. فکر میکرد فاتح کل جهان است و تمامی نبرد هایش را برده، غافل از آنکه پشتش پر از خنجر هاییست که از همان پاشنه آشیل لعنتی‌اش خورده.

خوراکی‌هایش را آن بالا جا گذاشته بود. حالا که باد کله‌اش خوابیده بود دلش شکلات‌هایش را میخواست اما تحمل دیدن آن پسر قد بلند با چشم‌های درشت و موهای مشکی رنگش را نداشت.
مطمئن بود به محض آن‌که با او چشم در چشم شود چند تا فحش بارش میکند و باز هم دست از پا دراز تر به اتاقش برمیگردد.

نه تنها خودش بلکه معده‌اش هم خوراکی ها را طلب میکرد. آخرین وعده‌ی غذایی که خورده بود را به یاد نمی‌آورد. صرفا غذا خوردن را لازمه‌ی بقای زندگی‌اش میدانست. زنده ماندن را دوست نداشت اما باید زنده میماند. برای مادرش، برای پدرش، برای امیدشان. پس از ۲۵ سال هنوز هم به امید آن‌که یک روزی میتوانند پسرشان را بابت تمام آن زمان هایی که خواستند و نتوانستند در آغوش بگیرند صبحشان را شب میکردند. خودشان هم میدانستند زندگی‌شان آمیخته به یک مشت امید واهی شده ولی به هم و به خودشان دروغ میگفتند. دروغ های شیرین را راحت تر از حقایق تلخ هضم میکردند.

تمین هم میتوانست بی رحمانه حقیقت را در صورت جفتشان بکوبد. حقیقت زندگی غیرمعمولی‌اش را. سال ها سعی کرده بودند زیرکانه و با نیرنگ های شعبده بازانه واقعیت را به صورت وهم و خیال دربیاورند. شاید تا ۱۰ سالگی‌اش از در توهم بودن لذت میبرد اما همان که چشمانش مستقیما دنیای خاکستری رو به رویش را دید، همان که دید هیچ چیز در زندگی‌اش عادی نیست دیگر فریب نخورد، فقط تظاهر به فریب خوردن میکرد.

SelcouthOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz