قسمت دوم - لی تمین

45 12 36
                                    

آخرین قطرات سرم در رگ‌هایش جاری بودند و جان دوباره را به بدن ضعیفش برمیگرداندند. از این که باید دوباره با آن پزشک ابله رو به رو شود اصلا خوشحال نبود. یک چیزی درباره‌ی او آزارش میداد. اینکه بتوانی در این کشتارگاه متظاهرانه لبخند بزنی و به کسانی که حتی خودشان هم میدانند گریزی از مرگ ندارند بگویی «آنقدر قوی هستی که از پس این هم بربیایی» برایش غیر قابل فهم بود.
اگر نمیخواستند قوی باشند چه؟ اگر نیاز به شنیدن جمله‌ی «مرسی که تا الان قوی ماندی حالا میتوانی بروی» داشتند چه؟

همچنان جلوی در اتاقش ایستاده بود از این طرف به آن طرف میرفت. بیمار دیگری نداشت؟ کاش میتوانست سرش داد بزند و بگوید «آن در لعنتی را ببند». مغزش آنقدر کوچک بود که نمیتوانست بفهمد در اتاق بیماری با مشخصات او باید همیشه بسته باشد؟

پیش از آنکه خودش بگوید برای کشیدن سرمش پیش قدم شد. باز هم آن لبخند کوفتی را به لب داشت. کاش نگوید. کاش آن جمله‌ی نحس را به زبان نیاورد.
باید هرجور شده دهانش را میبست. حتی یک کلمه میتوانست باعث شود سرش را منفجر کند.

"میخوام‌ برم یکم راه برم"
زودتر از او بحث را آغاز کرد. حداقل این گونه میتوانست به مکالمه‌شان جهت بدهد و از منحرف شدنش تا حدودی جلوگیری کند. واقعا هم دلش میخواست این اتاق ترک کند. حالا که دیگر لرزش را در پاهایش احساس نمیکرد ترجیح میداد هوای بیشتری را تنفس کند.

"سرمتو کشیدم چند دقیقه بشین بعد برو. منم میام باهات مواظبتم"
باز هم متوجه نشده بود که قصد دک کردنش را دارد؟ این دیگر چه جورش بود؟ تا به حال در زندگی‌اش چنین فرد پرتی را ندیده بود و از ارتباط برقرار کردن با او بیزار بود و سرش را درد می‌آورد.

"ممنون میخوام تنها باشم."
امیدوار بود این بار دیگر فهمیده باشد که علاقه‌ای به هم صحبتی و یا حتی هم قدم شدن با او ندارد. بالا پایین شدن سرش به نشانه‌ی «باشد» نشان میداد که دیگر متوجه شده که باید از جلوی چشمان تمین دور شود.

پنبه‌ی الکی را روی ساعدش میفشرد و در کشوی کنار تختش دنبال دستکش های لاتکسش میگشت. نمیدانست بعد از چند روز بالاخره دارد پایش را از این هوای گند بیرون میگذارد. ماسکش را بر روی صورتش محکم کرد و دستکش هایش را تا روی آستینش بالا کشید. در بیرون از این مکان قطعا با آدم فضایی ها اشتباهش میگرفتند اما اینجا دیدن یک فرد با تعداد زیادی ماسک و دستکش تا حدودی عادی بود.

در اتاقش را پشت سرش بست و قدم های کوتاه در راهروی طبقه‌ی سوم بیمارستان در دورترین نقطه از انسان ها برمیداشت. دیدن صورت رنگ پریده‌ی مردم نه تنها حالش را بهتر نمیکرد، بلکه بیشتر از پیش او را در لاکش فرو میبرد. اکثر صورت ها غم دیده و بغض آلود بودند. حتی اگر با روحیه‌ی شاداب و سرزنده پا به اینجا میگذاشتی امکان نداشت افسرده از این مکان بیرون نیایی.

SelcouthOù les histoires vivent. Découvrez maintenant