قسمت سوم - آدم فروش

43 11 36
                                    

دقایقی از مکالمه‌اش با لی تمین میگذشت. همچنان رو به روی پنجره‌‌ای که به دلیل اختلاف دما بخار گرفته بود ایستاده بود و دقایق پیش را با خودش مرور میکرد.
آنطور که به منظره‌ی رو به رویش زل زده بود، عادی نبود. چیزی آن انتهای نگاهش بی پرده عذاب درونش را به نمایش گذاشته بود.
گویی از پرتگاه آویزان شده بود، بدون واهمه زیر پایش را نگاه میکرد اما از رها کردن دستانش میترسید.

گفتگوی تقریبا یک طرفه‌اش با او سرحالش آورده بود و دلش میخواست بیشتر با او صحبت کند. در تمام مدتی که اینجا بود بیشتر از آنکه انسان زنده دیده باشد با اجساد مختلف رو به رو شده بود و معاشرت کردن با تمین برایش تازگی داشت و دلش میخواست بیشتر او را ببیند.

همان که سرش را برگرداند نگاه خیره‌ی دکتری که در واقع همان کابوس تمین بود را روی خودش دید و او را دعوت کرد تا ادامه‌ی روزش را با او شریک شود. جینکی حق برادری به گردنش داشت.
نمیدانست اگر هرگز او را ملاقات نمیکرد چگونه میتوانست زندگی‌اش را در این مکان بگذراند. در این چندسال بیشتر از خانواده‌اش برایش دلسوزی کرده بود و امیدوار بود یک روزی بتواند این لطف ادامه دارش را جبران کند.

"مخ اونم زدی؟"
در ذهنش آنقدر عیاش و خوش گذران بود که درباره‌ی یک مکالمه ساده چنین فکری میکرد؟ لحنش جوری نبود که بخواهد به او خرده بگیرد. حقم داشت. صرفاً برای گذراندن اوقاتش گوش این و آن را با دروغ «من رئیس این بیمارستان هستم» پر میکرد و قرار دروغینی با آنان میگذاشت و هرگز سر قرار نمی‌آمد.

"کی؟ لی تمین؟ نه بابا. حتی نگاهمم نکرد."
در ثانیه ای نگاه جینکی از دوست و رفیق چند ساله‌اش به پزشکی حازق تغییر کرد.
"اگه نمیخوای‌ توی علت مرگش بنویسن چوی مینهو دورورش نگرد. بدنش سیستم دفاعی خیلی ضعیفی داره تو هم که منبع ویروسی."

چیزی در سرش روشن شد. پس دلیل عقب کشیدنش این بود و از مینهو نترسیده بود. لی تمین واقعا عجیب بود، حتی بیماری‌اش. هر چه بیشتر درموردش میدانست عطشش برای بیشتر دانستن تقویت میشد.
"گفتی اتاقش کدومه؟"

سرکش بودن مینهو انرژی جینکی را میگرفت. غدقن کردن در دایره لغاتش جایی نداشت. کوتاه کردن دستش از هرچیز برابر با به دست آوردن آن چیز حتی به قیمت آسیب دیدنش بود.

"همین الان بهت گفتم از ذهنت بیرونش کن. اگه تو میخوای بمیری برو دستتو بکن تو پریز برق. نمیذارم یکی دیگرم بکشی."
اخم میان ابروهایش نشان از جدی بودنش داشت. دور زدن جینکی بهترین دوستش برایش خیالی نبود، اما به محض پوشیدن لباسش و تبدیل شدن به دکتر لی نمیتوانستی هیچ جوره «ن» را از «نباید» هایش پاک کنی.

"باشه بابا چرا منو میزنی. میرم یه هوایی بخورم"
رد نگاهش بر روی جیب برآمده‌ی شلوار جینش ثابت مانده بود. این مرد واقعا پاکت سیگار را بو میکشید. این بار هم مچش را گرفته بود‌.

SelcouthWhere stories live. Discover now