قسمت پنجم - مدافع

42 12 38
                                    

صدای زنگ تلفن همراهش او را از عالم خیال به واقعیت پرتاب کرد. عالمی که با تمام خیالی بودنش هم پر از محدودیت بود.
خیالی بود با پیش زمینه هایی از واقعیت تلخ زندگی‌اش.
جایی آن انتهای ناخودآگاهش بر روی لمس نکردن و لمس نشدن خط قرمز کشیده شده بود.

گله‌مند بود. از مادرش نه، از پدرش نه، از زندگی‌اش نه از خودش.
از خودش دلخور بود. خودی که در تمام ۲۴ سال زندگی نه چندان هیجان انگیزش برایش دشمن بود، برایش دوست بود، برایش گوش شنوا بود، برایش‌ سنگ صبور بود. از خودش به خودش گله‌ میکرد و همانجا چالشان میکرد و در زمانی دیگر باز هم بازگویشان میکرد و این چرخه‌ی بی انتها را بی آنکه به پایان ناپذیر بودنش واقف باشد ادامه میداد.

بی انگیزه تلفنش را برداشت، مادرش بود. چشم در چشم شدن با او برایش سخت بود. چشمانی که نه از افتخار، بلکه از اشک های چندین و چند ساله‌اش برق میزدند شرمسارش میکردند. حسرت به آغوش کشیدن تنها فرزندش را به دلش گذاشته بود و حتی با تمام بی گناه بودنش خودش را مقصر میدانست. با آن که میدانست اینجا آمدنش تنها به او یادآوری میکند که پسرش بندبازیست معلق میان آتش و آسمان، باز هم خودش را از دیدن رقص مرگش محروم نمیکرد.

نه میتوانست به او نه بگوید و نه از پذیرفتن دیدار اجباریشان خوشحال بود. دلش تنگ شده بود اما سرشکستگی‌اش، دلتنگی‌اش را زیر پا له میکرد.
جان در بدن نداشت. لاغر بود و لاغر تر هم شده بود و لباس‌هایش بر بدنش زار میزدند. با پوست رنگ پریده و چشم‌های گود رفته هر چقدر هم رسا و بلند دروغش را فریاد میکشید که «خوب هستم» قابل باور نبود.
تیشرت مشکی‌اش را جایگزین آن چند تکه پلاستیک که به زور چسب به هم چسبیده بودند، کرد و ماسکش را تا میتوانست بالا کشید. سیاهی زیر چشمانش واقعا نگران کننده بود.

هر بار رد شدن از این جماعت در انتظار مرگ لرزه به جانش می‌انداخت. یا خودشان در چند قدمی مرگ بودند و یا عزیزانشان. جنس غمشان با یک دیگر تفاوت داشت. غم کسانی که اطرافیانشان با مرگ میجنگیدند خودخواهانه بود. غصه‌ی خودشان را میخوردند که در نبودشان چگونه به زندگی ادامه دهند. فکر و ذکرشان زندگی خود خودشان بود نه اویی که زیر هزار جور درد و مرض کمر خم کرده بود.

خلوت ترین جا در این بیمارستان، حیاط کوچک پشت ساختمان بود و خانواده‌اش ترجیح میداند ملاقات چند دقیقه‌شان آنجا بگذرد.
طبق معمول پدرش نیامده بود. دل دیدن او را در بیمارستان نداشت. میدانست که اگر مادرش صد بار شکسته او صد و یک بار از دیدن پسر بیمارش چند تکه شده.

همان بغض همیشگی در نگاهش هویدا بود. انگشتهایش را به گوشه‌ی لباسش گرفته بود تا در مقابل وسوسه‌ی در آغوش کشیدن او مقاومت کند. کاش میفهمید که تمین حتی بیشتر از او انتظار گرمای دستان مادرش را میکشد.

SelcouthOù les histoires vivent. Découvrez maintenant