part 4(تجربه)

2K 342 100
                                    

کتابو روی میز گذاشتم و کف دستمو خیلی نامحسوس روی رون پاش گذاشتم... جوری رفتار کردم که انگار یه مسئله‌ی کاملاً طبیعیه درحالیکه کف دستم داشت می‌سوخت و من به طرز عجیبی دوست داشتم دستمو روی رونای سفید و لطیفش حرکت بدم. سعی کردم به حسم غلبه کنم و معادلرو با دست لرزونم حل کردم.

-خب کوکی این اینجوری حل میشه... متوجه شدی؟ حالا من برات یکی می‌نویسم تو برام حل کن باشه؟

در جوابم فقط سرشو بالا و پایین کرد و با چشمای گردش بهم خیره شد. فاک قلبم خیلی ضعیف شده اخیرا...

براش نوشتمو کنار کشیدم ولی در کمال تعجب دیدم که همشو در عرض چند دقیقه حل کرد و با اضطراب عجیبی بهم خیره شد. خدایا دارم درست میبینم؟ اون فسقلی جلوم مضطرب شده داره پوست لبشو میخوره؟ لعنتی کاش میتونستم این لحظرو با گوشیم ثبت کنم...

حالا یه بهونه‌ی خوب واسه نوازش کردنش پیدا کردم...دستمو آروم و با لطافت روی رونهای لختش حرکت دادم و باعث ایجاد یکم گرما و تنش شدم... اون فقط به من خیره بود و چیزی نمی‌گفت...

-خب... آفرین کوکی...درست حلش کردی!

به محض شنیدن حرفام لبخند شیرینی زد و مثل بچه‌های کوچیک ذوق کرد. درحالیکه پاهاش و محکم به زمین میکوبید بلند گفت

-من نابغه ی مامانمم آقای کیم چی فکر کردی؟

چرا داره از لوس بازیاش خوشم میاد؟

-عزیزم...تو نابغه‌ی منم هستی کوچولو...

-آقای کیم تو اولین کسی هستی که تونسته اینو به من یاد بده حس خوبی دارم!

-منم حس خوبی دارم ‌...

من فقط حقیقتو گفتم... راستش از اینکه باعث شدم اون بچه خوشحال بشه و ذوق کنه واقعاً خوشحالم...ولی چیزی که عمیقاً خوشحالم می‌کنه اینه که به لطف توانایی تدریسم دیگه براش شرت خال‌خالی نیستم... آقای کیمَم...
.
.
.
پیرهن سفید و شلوار پارچه‌ای...انتخاب خوبیه...امیدوارم این دفعه بهم چیزی نگه...باورم نمیشه نگران قضاوت اون توله‌ام! وقتی رسیدم خونشون و وارد اتاقش شدم بازم انتظار یه توطئه‌ی جدید داشتم... مثلا یه پوست موز زیر پام...یه جیغ ناگهانی... یه ماسک ترسناک...یه معجون بدمزه ‌.. ولی در کمال تعجب هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط تونستم صدای هق‌هقا و نفسای کوتاه پسر و بشنوم و با دنبال کردن صدا ببینم که یه گوشه کز کرده بود و قلبمو ریش ریش میکرد. صورت سفیدش حالا به قرمزی میزد و قطره‌های اشکش چشماشو براق تر از همیشه کرده بود. لعنت به من که انقد احساساتی ام! انگار نه انگار تا حالا خونمو تو شیشه کرده! شاید اینم خودش یه توطئه باشه ولی بیخیال من نباید بیخیال اون فسقلی زورگو بشم... اون فقط یه بچس...

-هی جانگکوکی؟...

Author's pov

پسر کوچیکتر با شنیدن صدای مرد بین گریه‌هاش با هق هق گفت

private teacher(Vkook)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon