⚠️توجه : به عنوان نویسندهی بوک در صورتیکه وت و نظر ندین راضی نیستم که بوکو بخونین...مرسی⚠️
.
.
.-بابام میگه تا دو سال دیگه باید ازدواج کنم....
همین جمله کافی بود تا تهیونگ با صدایی لرزون و وحشتزده بگه:
-وات د فاک! با کی؟!!
-با گوم نینا...دختر رئیس شرکت رقیبش!
-چ.. چرا؟
- اونا خانواده ی پولداری دارن...حتی از ما پولدارترن میتونی فکرشو بکنی؟ خب دختره تنها وارثه و پدرم میگه از من خوشش میاد و این ازدواج میتونه به نفع شرکتامون باشه! هیونگ اون هفت سال ازم بزرگتره! یعنی دو سال دیگه که من بیست سالم بشه اون بیست و هفت سالش میشه و میدونی این حس بدی داره!
-منم بزرگترم...
-تو فرق داری...
-چه فرقی؟
-من دوستت دارم...
(سخن نویسنده: کاور😎من از این دختره خوشم میاد حرفم نباشهههه خیلی سسکیه😎😎)
جانگکوک با دیدن سکوت تهیونگ از آغوشش جدا شد و کنارش نشست... به خوبی میتونست فشاری که روی پسر بزرگتر تحمیل شده ببینه...صورتش قرمز و چشماش خیس شده بود...درحالیکه لباشو با استرس میجوید منتظر بود تهیونگ چیزی بگه...هر چی...مثل یه روزنهی امید...مثلا اینکه تهیونگ نمیزاره این اتفاق بیوفته یا با هر ترفندی از این مخمصه نجاتش میده یا بالاخره با هم فرار میکنن و یه جای دور با هم زندگی مشترکشونو شروع میکنن ولی با جملهای که از دهن پسر بزرگتر خارج شد قلب جانگکوک ضربانی رو جا انداخت.
- م..من...من فقط خیلی گیجم جانگکوک بهتره که بری!
چشمای درشت و گردش در کسری از ثانیه با پردهای از اشک پوشیده شدن... نمیتونست باور کنه...یعنی مردش ازش میخواست که بره ؟
-ب..برم؟ منو میگی؟
با لحن کودکانه و گیجی پرسید و تهیونگ تلاش کرد به بغض تو صداش توجهی نکنه چون محض رضای خدا خودشم در حال انفجار بود و نمیدونست با این حجم از احساسات چطور باید مقابله کنه...
-غیر از تو کسی پیشم نیست گوک...
جانگکوک با آخرین ذرهی امیدش با لحنی ملتمسانه گفت:
-هیونگ....
-فقط برو گوک...
چشماشو بست....نمیخواست رفتن عشق کوچولوش و صورت گرد و گریونشو ببینه....با صدای بسته شدن در بعد از چند ثانیه هق هق بلندی زد و نامجون بلافاصله از اتاق خارج شد و دستاشو دور تن دونسنگ عاشقش حلقه کرد.
-د فاک؟ مرد گنده!! خودتو جمع کن!
-همه چیو شنیدی نه؟
-اره و متاسفم... باید با حقیقت رو به رو بشی ..تو در برابر جئون هیچ شانسی نداری...و اون مرد...فاک! لعنت بهش! من اون مرد و میشناسم با یه چشم به هم زدن میتونه هر چی داری و ازت بگیره ...بندازتت زندان یا حتی از کرهی زمین محوت کنه! پول یه همچین کاری میکنه دونسنگ...
ESTÁS LEYENDO
private teacher(Vkook)
Fanficچی میشه اگه خانم و آقای جئون برای پسربچهی شر و شیطونشون که همه ی معلم خصوصیاشو ناک اوت کرده دنبال معلم جدید باشن و کیم تهیونگ بهشون معرفی بشه؟ 🍬🍭🍬🍭🍬🍭🍬🍭🍬🍭🍬🍭🍬🍭🍬🍭🍬🍭 بخشی از داستان: پسر کوچیک جئونا با خنده هر کلمشو ادا میکرد و دندونای...