🔞 (موقعیت ریسکی)15

1.7K 308 53
                                    

⚠️توجه : به عنوان نویسنده‌ی بوک در صورتیکه وت و نظر ندین راضی نیستم که بوکو بخونین...مرسی⚠️

.
.
.

محض رضای خدا چرا فقط نتونست کاری کنه که به پسر کوچولوش خوش بگذره؟! شاید اون نمیدونست باید چطور با یه نوجوون هجده ساله برخورد کنه ولی غرورش اجازه نمی‌داد دوباره چیزی بگه پس فقط به مسیرش به سمت خونش ادامه داد....

-خانوادت خبر دارن امشب خونه نمیری؟!

تهیونگ به پسربچه‌ای که تو تخس ترین حالت خودش قرار داشت و میتونست اینو به خوبی از خطوط بامزه‌ی روی پیشونیش متوجه بشه نگاهی انداخت و دوباره گفت:

-گوک! جواب بده...

بهتر از این نمیشد پسر کوچیکتر مشغول تایپ کردن چیزی با گوشیش بود و نسبت به تهیونگ کاملا بی‌اعتنا بود‌‌...حتما خدا داشت صبر تهیونگو با پسر کوچیکش امتحان میکرد...

-محض رضای خدا دوباره شروع نکن بچه ...

-عالیه من عملا دارم با خودم حرف میز...

جملش با صدای پیامکی که به گوشیش ارسال شد قطع شد و بعد از برداشتن گوشیش ابروهاشو با تعجب بالا داد.

پیام از طرف خرگوش عسلی

"بهشون گفتم خونه‌ی جیمینم"

.
.
.

-امم اره نامی میتونی بیای...فقط چیزه...چیزه می‌دونی یه مشکل کوچیکی هست...

تهیونگ خطاب به هیونگش که دم‌ در خونش با نگرانی اجزای صورتشو رصد میکرد گفت.

-چی شده باز؟

-خب...میدونی....گوکی اینجاست و می‌دونی ما با هم قهریم...داستانش طولانیه بهش قول دادم ببرمش سر قرار و این کارم کردم و همه چی داشت فاکینگ خوب پیش می‌رفت تا وقتی که اون بچه یه مارشمالوی....

چشمای نامجون با شنیدن اسمی که ازش وحشت داشت چهارتا شد و درحالیکه شوکه بود پرسید:

-هی هی صبر کن من هنوز جمله‌ی اولتو تحلیل نکردم.... داری میگی اون تخم جنِ جئونا الان اینجاس؟!!

-یااا راجع به گوکیم...

-فقط دهنتو ببند!

بعد از چند دقیقه‌ای که برای تهیونگ مثل یه عمر گذشت بالاخره چهره‌ای جانگکوک حالت نرمالتری گرفت و تهیونگ متوجه شد که باید به پسر بزرگتر بگه بیاد داخل...پس در و باز کرد و گفت:

-معذرت می‌خوام هیونگ ب..بیا تو! گوکی بچه‌ی راحتیه اصلا اونجوری نیست که فکر می‌کنی ...

نامجون میتونست پسر بچه‌ای رو که با یه هودی خیلی گشاد تو خودش جمع شده و زانوهاشو بغل کرده رو ببینه...شاید کوکی واقعا اونقدرا هم ترسناک نبود‌..

private teacher(Vkook)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang