part 24(ببین کی اینجاست)

1.1K 215 93
                                    

-حس بدی دارم هیونگ...چند روزی میشه که بدجوری دلشوره دارم...کریسمس گُهیه...

-جین میشه لطفاً براش از اون دمنوشای آرامش بخشت بیاری ؟

-اوه البته عزیزم....

جین لبخندی دلگرم کننده زد و به طرف آشپزخونه رفت درحالیکه نامجون با دیدن حال تهیونگ مثل همیشه عذاب وجدان گرفته بود و اون لحظه داشت به پیوند قلبی عشاق فکر میکرد و ترس تمام وجودشو فراگرفته بود. نکنه واقعا اتفاقی برای گوکی کوچولوی معصوم تهیونگ افتاده بود؟

-قلبم تند میزنه...حس عجیبیه...

نامجون حتی نمیتونست بهش دلگرمی بده چون محض رضای خدا خودش مسبب همه‌ی اون اتفاقات بود. از حس بدش مشغول بازی کردن با انگشتاش شد که ویبره‌ی گوشی تهیونگ دوتاشونو از جا پروند.

-این دیگه کیه؟ شمارش ناشناسه؟

با هر کلمه‌ی تهیونگ قلب نامجون بیشتر می تپید و گواهی اتفاق بدی رو میداد.

-ج‌‌..جواب بده دیگه!

بالاخره تهیونگ گوشی رو جواب داد و با صدای گریون زنی درمانده مواجه شد.

-ت...تهیونگ...پسرم...م..من خانم جئونم....

شنیدن اون جمله کافی بود تا پسر تپش قلبشو حس نکنه...

-م..من باهاش کاری نداشتم...ق‌..قسم میخورم! میدونم داره با نینا ازدواج میکنه... مزاحم ن..نش..

-مارو ببخش پسرم...خواهش میکنم مارو ببخش و کمکمون کن...پسرمون داره از دست می‌ره...

همون چند جمله برای پریشون شدن و به هم ریختن اوضاعش کافی بود.

-یعنی چی؟ م..متوجه نمیشم؟ برای گوکی... اتفاقی افتاده؟ خواهش میکنم درست توضیح بدین!

تهیونگ با صدای نسبتا بلندی گفت ولی هق هقای خانم جئون خبر از اتفاقات خوبی نمیداد...

-اون حالش خوب نیست...نمی‌دونم بین پسرم و نینا چه اتفاقی افتاده ولی چند ماهه که یه کلمه هم حرف نمیزنه... لطفاً تهیونگ...لطفا میدونم که جانگهو آزارت داد...میدونم که ازمون متنفری ولی...ولی الان ...

زن بیشتر گریه کرد و ملتمسانه ادامه داد:

-الان به کمکت نیاز داریم... اون حتی دیگه غذا نمیخوره...تهیونگ پسرم...التماست میکنم بیا... گوکی حالش خوب نیست...نمیزاره ما بریم تو اتاقش...اگه همینجوری پیش بره پسرم تلف میشه...حاضرم بیام جلوت زانو بزنم که کمکمون کنی...هر کاری بخوای میکنم...هر چقدر پول بخوای....

-خانم جئون!! بس کن! چرا حالمو درک نمیکنین؟ چرا فکر می‌کنین میتونی احساس منو به کوکی با پول قاطی کنین! من عاشقش بودم...هنوزم هستم...

زن پشت خط با شنیدن صدای بغض‌دار تهیونگ خجالت کشید و آروم گفت:

-بیا بیمارستان...آدرسو برات میفرستم...لطفاً عجله کن...کوکی بهت نیاز داره...ما بهت نیاز داریم آقای کیم...
.
.
.

private teacher(Vkook)Kde žijí příběhy. Začni objevovat