چگونه به کراش خود برسیم؟ 1

557 131 59
                                    

حدود ساعت 18 بود؛ که یونگی تصمیم گرفت با آه بلندی از روی کاناپه بلند بشه

به سمت آشپزخونه رفت و از یخچال بطری آب رو برداشت و درست همونجا مقابل یخچال چهار زانو نشست و با آه بلند دیگه ای در بطری رو باز کرد و یک نفس تمام آب رو خورد و با آه بلند دیگه ای در بطری رو بست، مستاصل سرش رو به یخچال تکیه داد و مجددا آه کشید.

یونگی: آخه به چه علتی باید همچین خوابی ببینم!

با صدای زنگ تلفن نا آشنایی سرش رو به طرف سالن چرخوند

یونگی: یعنی کی میتونه باشه؟

با آه بلند دیگه ای از زمین آشپزخونه بلند شد و سمت تلفن سفید رنگ کنار مبلمان سالن رفت؛ تماس رو وصل کرد و گفت: بله

لابی من: سلام جناب مین میهمان دارید، آقایی به اسم جانگ هوسوک اجازه ورود میخواستن

یونگی به ساعت روی کانتر آشپزخونه نگاهی انداخت و گفت: بله لطفا راهنماییشون کنید

لابی من: بله قربان

یونگی بعد از قطع تماس به سمت در ورودی رفت، در رو باز کرد و دوباره به سمت کاناپه رفت و روی اون دراز کشید

هوسوک با تعظیم کوتاهی به لابی من، بسمت آسانسور رفت و با دیدن صفحه نمایشگرش گفت: اوه پس اینجا آسانسور شخصی هم داره! و بسمت آسانسور بعدی رفت و با ورودش طبقه 97 رو انتخاب کرد؛ به چهرش در آینه آسانسور نگاهی انداخت و لایکی نشون داد؛ با متوقف شدن آسانسور لبخندی زد و به سمت تنها واحد اون طبقه حرکت کرد

در ورودی باز بود؛ اما فضا کاملا تاریک بود؛ با صدای بلند گفت: یونگی هستی؟

یونگی: اینجام

هوسوک سری تکون داد و در رو بست؛ با پیدا کردن صفحه نمایشگری کنار در ورودی، لامپ های خونه رو روشن کرد؛ با روشن شدن فضای خونه، راهروی کوتاهی رو طی کرد و به سالن اصلی رسید

هوسوک: خونه قشنگی داری؛ البته من پنت هوس تبعیدگاهت رو بیشتر دوست داشتم

یونگی در حالیکه روی کاناپه از حالت خوابیده به حالت نشسته تغییر حالت میداد گفت: پس به مناسبت خونه جدیدم شام بخر

هوسوک: در حالیکه روی مبلمان تک نفره مقابل یونگی نسشت گفت: تو بدبخت ترین بیلیونری هستی که تا حالا دیدم

یونگی آه بلندی کشید و دوباره روی کاناپه دراز کشید

هوسوک: تو که حوصله نداری بشینی چرا مهمون دعوت کردی؟

یونگی زیر چشمی نگاهی به هوسوک انداخت و گفت: من کی دعوتت کردم؟

هوسوک در حالیکه پای راستش رو روی پای چپش گذاشت گفت: دو روز پیش بعد از اینکه کلی مرغ سوخاری و سوجو خوردی رسوندمت خونه و بعد هم گفتی پس فردا شب با هم جشن بگیریم ولی بنظرت این الان جشنه؟ گفتی میخوای بری مهمونی دوستانت و چی میگفتی؟ آهان! میخواستی انقلاب کنی!

happy LifeWhere stories live. Discover now