پیرزن مرموز

414 122 29
                                    

ساعت ۵:۴۰ دقیقه صبح بود و یونگی بالاخره تصمیم گرفت به امگا پیام بده اما بازهم جوابی نگرفت
طول لابی رو با اضطراب خاصی طی میکرد و متوجه نگاه های خسته لابی من نبود

مغز یونگی: نکنه تصمیم گرفته نادیدم بگیره؟

یونگی سری در جواب فکرش تکون داد و ترجیح داد به احتمالات منفی سرش جواب نده
حدود ده دقیقه بعد در آسانسور اختصاصی باز شد و همزمان یونگی از مبلمان کرم رنگ لابی بلند شد و با لبخند به استقبالش رفت
امگا ست ورزشی مشکی قرمزی به تن داشت و مثل همیشه ماسک سیاه رنگی هم به صورت داشت؛ اما توجه یونگی به بطری آب در دست امگا جلب شد
یونگی چند قدم به سمت امگا نزدیک شد و هر دو تعظیم کوتاهی کردند

یونگی: صبح بخیر

جیمین در حالیکه ماسکش رو کمی پایین میکشید گفت: صبح بخیر هیونگ خیلی وقته که منتظر هستید؟

مغز یونگی: نه فقط کل شب مشغول آشپزی بودم و تنها نیم ساعت خوابیدم و الان هم حدودا بیست دقیقه منتظرت بودم

یونگی: نه منم به تازگی اومدم

هر دو به سمت خروجی برج حرکت کردند

یونگی: به خاطر مستی دیشب که سردرد نداری؟
یونگی در حالیکه هر دو به آرومی از خیابان خلوت منتهی به پارک عبور می‌کردند پرسید

جیمین: کمی، زیاد نیست

یونگی: فکر میکنم بعد از خوردن یه سوپ خماری بهتر بشی

جیمین: درسته اما وقت رفتن به رستوران رو ندارم

ابروهای یونگی کمی درهم رفت و سرعتش رو کمتر کرد
یونگی: فراموش کردی؟

جیمین کمی سردرگم گفت: چی رو؟ و با استرس ادامه داد: اتفاقی افتاده؟

یونگی با تعجب پرسید: هیچکدوم از اتفاق های شب گذشته خاطرت نیست؟

وارد محوطه پارک شدن، اما جیمین ترجیح داد برای روشن شدن اتفاقات شب گذشته کمی بیشتر صبر کنه

یونگی با دیدن چهره جیمین نفس عمیقی کشید

مغز یونگی: بفرما تحویل بگیر هیچکدوم یادش نیست حتی....

یونگی کمی دستپاچه گفت: خب...ما....یه کم صحبت کردیم...و....راستش من.....

مغز یونگی: جرأت داری ادامه بده....

یونگی: برای صبحونه دعوتت کردم به خونم

مغز یونگی: آفرین مین این تصمیم درسته

جیمین که خیالش کمی راحت شده بود گفت: واقعا متاسفم، من زیاد نوشیدنی نمیخورم و دیشب اولین بار بود که براندی رو امتحان میکردم
و با کمی مکث گفت: ممنون بابت دعوت صبحانه

یونگی لبخند عمیقی زد و به آرومی شروع به قدم زدن در پارک کردند

نگاه یونگی به بطری آب در دست امگا افتاد
یونگی: فعلا من باید مراقب باشم تا این بار هم قربانی بطری پر از آب نباشم

happy LifeKde žijí příběhy. Začni objevovat