Part 31

433 124 39
                                    

-قربان
-بله انجام شد
-فقط راننده
-بچه صدمه ندیده، فقط بیهوشه
-بله
- طبق برنامه میرم ویلای جنگلی
زن بتا تماس رو قطع کرد و به چهره آروم پسربچه نگاه کرد، نبضش رو گرفت
-چقدر دیگه میرسیم؟
از راننده پرسید
-حدودا ۱۰ دقیقه، به فرعی خاکی میرسیم و تقریبا هشتاد کیلومتر بعد به ویلای جنگلی میرسیم
-تیم مستقر شده؟
-بله از هفته پیش منتظر شما هستن
زن در حالی که مشغول نوازش موهای جیمین بود؛ گفت: خوبه.....خیلی خوبه

*********
نامجون با عجله سوار ماشین شد؛ اما با باز شدن ناگهانی در و سوارشدن جین به سرعت به طرفش برگشت

نامجون: جینا چیکار میکنی؟

جین که بدنش از استرس کاملا یخ کرده بود و رنگش هم کاملا پریده بود با صدای بلندی فریاد زد: الان وقت بحث با من نیست فقط منو ببر پیش جیمین

نامجون اصرار بیشتری نکرد و فقط سریع به طرف مهد جیمین حرکت کرد

تلفن همراهش رو به ماشین وصل کرد و فورا با سرهنگ چان تماس گرفت

چان: نامجون ما الان سر صحنه ایم و.....

نامجون بلافاصله به چهره ترسیده جین نگاه کرد و حرف چان رو قطع کرد: جین هم پیش منه، ما نزدیکیم

چان با فهمیدن منظور نامجون گفت: منتظریم

جین در حالیکه دستانش رو محکم بهم گره زده بود و چشمانش از فرط اضطراب پر شده بود زمزمه کرد: حالش خوبه....حالش...خوبه

نامجون کلافه دستی به موهاش کشید و فرمون رو بیشتر زیر دستش فشار داد، سرش رو بی هدف تکون داد و گفت: خوبه...خوبه...و در اعماق وجودش امیدوار بود که واقعا خوب باشه

با نزدیک شدن به محلی که مشخص بود توسط پلیس بسته شده؛ نامجون ماشین رو به سرعت نگه داشت و هر دو بلافاصله سراسیمه به طرف نوار های زرد رنگ حرکت کردند

جین با سرعتی که خودش هم متوجه نبود به طرف ماشین راننده جیمین، در حاشیه بزرگراه میدوید و متوجه صدا شدن پی در پی اسمش توسط نامجون نبود؛ با نزدیک شدن به محلی که جین امیدوار بود جیمین رو در حالیکه یه پتو دورش پیچیده باشن و نیروهای امدادی نهایتا به زخم پیشونیش در حال رسیدگی باشن، ببینه با برانکاردی مواجه شد که مسئولین امدادی زیپ اون رو میبستن

نیروی امنیتی که جلوی جین ایستاده بود؛ در حال تلاش بود تا اجازه ورود به محل حادثه رو به مرد بی قرار مقابلش نده
با شل شدن پاهای سست جین با زانو روی زمین فرود اومد؛ نامجون درست بلافاصله پشت جین نشست و مشغول نوازش کمرش شد

جین با صدای لرزونی گفت: او......ن...اون... کانگه؟

اما نامجون حرفی برای گفتن به ذهنش نمیرسید؛ جاری شدن اشک روی صورتش رو حس میکرد و فقط میدونست که بلایی که سر جیمینشون اومده تقصیر خودشه

happy LifeOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz