Part 33

418 121 60
                                    


یونگی کنار تخت جیمین نشست و دست سرد و کوچیکش رو محکم گرفت
-کسی برای نجات دنیای خودش توقع تشکر نداره؛ من فقط دنیای خودم رو نجات دادم.
یونگی درحالیکه هنوز هم دست جیمین رو نوازش میکرد سرش رو پایین انداخت؛ تمام سلول هاش خواستن جیمین رو فریاد میزدند؛با نگرفتن هیچ عکس العملی از امگا سرش رو با تردید بلند کرد و خیره به صورت بی نقصش کمی مردد سرش رو تکون داد و لب پایینش رو به دندون گرفت

جیمین با شنیدن جمله ای که اعتراف و ابراز علاقه آلفا رو به همراه داشت؛ بهت زده شده بود؛ توقع شروع یه رابطه با یونگی رو داشت؛ اما فکر نمیکرد همه چیز تا این حد سریع پیش بره؛ ناگهان با پیش بینی وضعیت خودش در چند ثانیه آینده به سرعت مشغول کندن چست لید هایی که به دست ها و قفسه سینه اش متصل بودن، کرد اما ظاهرا دکتر هان از هیچ قسمتی از بدنش دریغ نکرده بود؛ بنابراین روی تخت نشست و مشغول تغییر تنظیمات دستگاه مانیتورینگ علائم حیاتی شد؛ با تموم شدن بوق ممتدی که بعد از کندن اولین چست لید در اتاق پیچیده بود؛ نفس عمیقی کشید؛ خوشحال بود که صدای بالا رفتن ضربان قلبش بیشتر از این باعث خجالت زدگیش جلوی یونگی نشده؛ اما متوجه شد در طی دقیقه گذشته، در آغوش یونگی، مشغول تغییر تنظیمات دستگاه بوده!

-اووه
تنها صدایی بود که تونست تعجب جیمین رو نشون بده

یونگی که بعد از حرکت های عجیب جیمین بیشتر نگرانش شده بود؛ در حالیکه از پشت جیمین رو در آغوش گرفته بود؛با نگرانی پرسید
-حالت خوبه؟ دستگاه مشکل داره؟ میخوای به دکتر خبر بدم؟

جیمین کمی چرخید و سرش رو تکون داد
-نه خوبم....فقط...فقط میخواستم سریع از دست از دستگاه ها راحت بشم تا برم خونه

یونگی که خیالش از حال امگا راحت شد با لبخند به سمت کمد لباس ها رفت تا لباس های جیمین رو بیاره
-مطمئنی که لازم نیست بیشتر بمونی؟ دکترت گفت یک ساعته دیگه بریم؛ اما الان فقط ۲۰ دقیقه گذشته

جیمین با جدا کردن آخرین چست لید با لبخند گفت
-من حالم خوبه، با گذشت این سال‌ها به خوبی میدونم که کی حالم خوبه و کی نیست

سرانجام یونگی سوالی رو که توی این مدت ذهنش رو درگیر کرده بود رو مطرح کرد
-پس چرا حواست به همراه داشتن قرص هات و نخوردن الکل نبود؟
جیمین سکوت کرد و به زمین خیره شد

یونگی چند قدم به تخت نزدیک شد و لباس های جیمین رو کنار تخت گذاشت، با بلند کردن سر امگا دوباره غرق چشمان زیبای امگا شد

-متاسفم، نباید تند برخورد میکردم....اما....اما باید بهم حق بدی....دیدنت توی اون وضعیت...

چند قدم از تخت فاصله گرفت و با دست راستش موهاش رو بهم ریخت؛ نفس عمیقی کشید؛ دوباره پر شدن چشمانش رو حس میکرد

-من فقط خیلی ترسیدم...وقتی تیلور تماس گرفت؛ به الهه ماه قسم که یادم نیست چطور مسیر اتاقم تا اون کلیسا رو طی کردم.....فقط دیگه دوست ندارم اینطور ببینمت

happy LifeWhere stories live. Discover now