👨‍🎓 Part 8 👿

179 51 1
                                    


- یعنی تا الان برای هیچ کس تعریف نکردی؟!
+درسته!
-چرا؟!
+چون اتفاقات تلخ باید خاک بشن...
-نه، اشتباهه...اتفاقای بد باید به فراموشی سپرده بشن تا دوباره توی خاک سبز نشن...
+شاید حق با تو باشه...
-چرا می خوایی برای من تعریف کنی...
+چون می خوام یادت بدم که نباید به هرکسی اعتماد کنی و عاشقش بشی... حتی تصویر خودت توی آیینه...
-پس برام تعریف کن!
+من و کای توی کلاس کامپیوتر باهم آشنا شدیم و از اون به بعد یه هدف مشترک رو باهم دنبال می کردیم!
-چه هدفی رو؟!
+یه شرکت طراحی بازی بزنیم که توی کره اول باشه...
-الان که به هدفتون رسیدین!
+هدفمون این بود که باهم بهش برسیم نه هرکی جدا...
-چی نذاشت که...
+همونی که دوتامون عاشقش بودیم، از پشت بهمون خنجر زد... یه پسری تو دبیرستان بود که باهامون دوست شد، ولی برای دانشگاه از هم دیگه جدا شدیم و تا وقتی که نزدیک به تاسیس شرکت بود؛ دیگه هم دیگه رو ندیدیم.
-چرا دوباره برگشت پیشتون؟!
+انتقام...
-انتقام از چی؟!
+باید بگی انتقام از کی!
-خب...
-می خواست انقام تجاوز به خواهرشو از کای بگیره!
سهون با شنیدن این حرف هینی کرد.
-ک...کای به خو...
+کای به کسی تجاوز نکرده بود، فقط کسی که به خواهر اون تجاوز کرده بود مشخصاتش خیلی شبیه به کای بوده...
-ب...بعدش چی شد؟
+اون دوباره برگشت که انتقام بگیره، با جدا کردن ما از هم؛ چون می دونست که چه قدر ما به هم دیگه وابسته هستیم. اول کارایی که از هم دیگه دلسردمون کرد رو انجام داد و  بعدش به کای اعتراف عشقی کرد در حالیکه می دونست من دوستش داشتم، اون دفترچه خاطراتم رو خونده بود و متوجه این موضوع شده بود. تو روز تولد کای، جلوی چشمای خودم...بهش گفت که دوستش داره. بدترین روز تو طول عمرم بود. بعدش کای بهم خیانت کرد.
-خیانت؟! چه خیانتی؟
+بازی ای که خودمون دوتایی روش زحمت کشیده بودیم، فقط به اسم کای به ثبت رسیده بود و هیچ اسمی از من توش نبرده بود.
-چرا؟!
+نمی دونم، چون دیگه هیچ وقت از اون موقع راجب          دوستیمون باهاش حرف نزدم و از اون روز قسم خوردم که از عرش به فرش بکشمش...
-ولی تو که نمی دونی چرا اینکارو کرده، اگه کای...
+اون پسر برام تعریف کرد...گفت که کای رو تحریک کرده به اینکه بازی فقط به اسم خودش ثبت بشه و اون کای پست فطرتم قبول کرد.
-کی اینو بهت گفت؟!
+اتفاقی دوروز قبل مرگش دیدمش و به زور  تهدید، همه چیو از زیر زبونش بیرون کشیدم
-الان اون پسر...
+اون مرده...کای  باعث مرگش شد...
-چ...چی؟!
-ماجرا رو دقیق نمی دونم ولی چیزی که شنیدم اینکه دی او سمی رو تو مشروب کای ریخته بوده سمی که حتی اگه یه قلوپ ازش بخوری باعث ریشه ریشه شدن جیگرت می شه...کای وقتی که یه قلوپ اون مشروب رو تودهنش ریخت، تو همون حین مشروب رو از طریق بوسه تو دهن دی او ریخته بوده و مجبورش کرده بود که قورت بده و اینجوری دی او مرد...
-هه هه هه چه باحال!
شوکه برگشت سمت سهون و گفت:
+کجاش باحاله؟!
-این که خودش مرده...با این که نباید از مرگ کسی خوش حال شد...ولی اون حقش بوده...هیچ کس حق نداره به کای من صدمه بزنه!
توی دلش پوزخنده زد.
اگه من باعث بدبختی به تمام معنای اون بشم، باهام چیکار میکنی؟!
-کای فهمید که اون پسر برای انتقام...
+براش تعریف کردم ولی اون تا الان باور نکرده که کیونگ می خواسته انتقام بگیره...
-چه طور تا الان باور نکرده؟! حتی با اینکه می دونه که به خواهر اون پسره تجاوز نکرده بوده و دی او فقط برای انتقام بهش نزدیک شده؟!
+درسته!
-برای چی؟!
+چون نه می تونه عشقی که به داشته رو فراموش کنه، نه می تونه باور کنه که دی او برای انتقام نزدیکش شده بوده و نه می تونه باور کنه که دی او می خواسته بکشتش و اون خودش دی او رو کشته...
-وقتی که دی او مرد پلیسا...
+پلیسارو همیشه میشه با پول خرید و کای هم همین کار رو کرد.
-از شنیدنش سرم درد گرفته، حس حالت تهوع بهم دست داده...
+می فهمم...
-ولی چرا، منو باور...
+با وجود اون اتفاقات می خوایی باورت کنه؟!
-ولی من بازم سه ساله...
+تو حتی اگه ده سال دیگه هم عاشقش بمونی اون بازم باورت نمی کنه...
-امکان نداره...
+من اگه جای تو بودم فراموش می کردم!
سهون برگشت و چشم غره ای بهش رفت.
-درسته از کای متنفری، ولی حق نداری جلوی من چیزی راجبش بگی و بخوایی که منو از موندن باهاش منصرف کنی.
+حتی اگه یه روزیم عاشقت بشه، مطمئن باش نمی زارم دستش بهت برسه.
-چرا؟! به توچه ربطی داره؟!
+چون اون حتی قید منی که بهترین دوستش بودم رو زد! قید کسی که دوستش داشته و کشته رو هم زد! پس تو دیگه براش عددی نیستی و من نمی زارم تو رو هم مثل من و اون زیر پاهاش له کنه...
-تو داری اشتباه می کنی...
+اشتباه رو تو کردی سهون... نباید از بین اون همه آدم عاشق کسی می شدی که دیگه بعد اون ماجرا هیچی براش اهمیت نداره. مطمئن باش اگه تو رو یا حتی بکهیونو هم بخوان جلوش بکشن، اون هیچکاری برای نجاتتون نمی کنه.
-امکان نداره تو داری زیادی اغراق می کنی...
+همه چی امکان داره!
-اون اینقدر سنگ دل نیست.
+هست...
-برام مهم نیست! حتی اگه خوش با دستای خودش منو هم بکشه برام مهم نیست. من یه عاشقم! و یه عاشق فقط به حرف قلب و احساساتش گوش میده نه به عقل و منطقش...
+نذار که قلبت از الان اشتباه کنه.
-عقل ممکنه که تو فکر کردن و انتخاب راه، خطا داشته باشه ولی قلب هیچ وقت دچار این خطا نمیشه.
کلافه چشماشو روی هم فشار داد.
چرا به جای اینکه فقط حرفشو قبول کنه، چرت و پرتایی می گفت که حتی اگه یه فیلسوفم بود، هیچی ازشون نمی فهمید.
+فقط چرت و پرت گفتن رو تموم کن! من سر حرفم هستم پس هیچ غلطی نمی تونی با اون عوضی بکنی!
-هیونگ؟!
یه تار ابروشو بالا داد. توقع داشت الان کلی جیغ و داد بکنه و ازش فوش بخوره ولی با یه ریلکسی تمام فقط صداش زد.
+چیه!
-گاو حیوونه گنده ایه نه؟!
با قیافه عاقل اندر سفیانه ای به سهون نگاه کرد.
+خوبی؟!
-فقط جوابمو بده!
+خیلی خب...اره گنده اس، که چی؟!
-مستقیم هدایتت می کنم سمت کون گنده و پر گوشتش...
متعجب به سهون نگاه کرد.
+ادبت...
-گربه خورد یه آبم روش!
لبخند ملیحی زد.
+وقتی مستمرت رو کم دادم بهت می گم کون گاو چه قدریه!
-خیلی بدجنسی هیونگ!
ماشین رو روشن کرد و تک خندی زد.
+جلوی زبونتو بگیر بچه!
-جلوی زبونمو می تونم بگیرم ولی جلوی قلبم رو نه...
+پس تا تهش فقط خودت برو...
-تا تهش برای رسیدن به اون حتی حاضر جونم رو هم بدم
.........
)Krisho)
وقتی که چانیول خبر داده بود که سهون رو دم خونه اشون پیاده  کرده و حالا داره برمیگرده..
فرصتی رو از دست نداده بود و فقط کریس رو از خونه چانیول بیرون کشیده بودش.
الان تو ماشین بودن و داشتن به مقصد نامعلومی می رفتن.
خودش رو جمع و جور کرد و آروم از کریس پرسید.
+میشه بگی داریم کجا می ریم!
-هرجایی که دوست داشته باشم!
+پس چرا منو داری با خودت می بری؟!
کریس برگشت و نگاهی بهش کرد.
-فکر کنم تو خودت سوار ماشین من شدی.
هیچی نگفت و فقط به دستاش که مثل کاموا تو هم پیچیده شده بودن نگاه کرد.
ضایع اش کرد...بدم ضایع اش کرد.
کم کم داشت به این فکر میکرد که چرا کریس؟! 
مطمئنا تو این کره خاکی جذاب تر از کریس وو پیدا می شد؟! نمی شد؟ (نوچ/:)
+یه سوال بپرسم جواب می دی؟!
کریس شونه ای بالا انداخت.
-اگه دلم بخواد!
لباشو روی هم فشار داد. نفس عمیقی کشید و لبخند ملیحی زد.
+تو واقعنی با لونا بودی؟!
کریس برگشت نگاهی بهش انداخت.
-نچ...
+پس چرا دست تو دست هم سوار ماشین شدین؟!
-چون دلم می خواست!
+تو نباید با من به عنوان یه طرفدار اینجوری حرف بزنی!
-جووون... نه بابا!
چشماشو تو حدقه اش چرخوند.
+واقعا راسته که آدمای دراز عقلشون تو بدنشون پخش شده!
-و اینم راسته که ادمای کوتوله اینقدر عقلشون گنده اس که هیچی حالیشون نمیشه!
چند ثانیه ساکت شد و هیچی نگفت.
+تو...به من...گفتی...کوتوله؟!
-آره عزیزم، اگه بازم بخوایی بهت می گم.
+عزیزمو لول کن و بکن تو کونت...اکی؟ من قدم خیلیم نرمال و عادیه...منتها تو خیلی درازی...
کریس برگشت و نگاه بی حسی بهش انداخت:
-یعنی می گی تو رو لول کنم؟! اصلا شبیه فن نیستی بیشتر شبیه به آنتی فنا هستی!
+خیلی بی شعوری...
-نچ...بی رو بکن با...اتفاقا من خیلیم با شعورم که کسی مثل تو رو  الان دارم کنارم تحمل می کنم.
ابروشو بابا انداخت:
+الان مثلا داری می گی که من غیر قابل تحملم؟
کریس شونه ای بالا اندخت:
-مثلا؟! دارم واقعیت رو بهت می گم!
+بزن کنار می خوام پیاده بشم.
وقتی دید کریس بدون هیچ حرفی ماشین رو کنار زد، برگشت و شوکه بهش نگاه کرد.
-چیه؟! خودت گفتی می خوایی پیاده بشی!
+خیییلی...
کریس ابرویی بالا انداخت...
-خیلی چی؟!
+نامردی...دلت میاد منو وسط این شهر تو این تاریکی و تو این ساعت تنها ول کنی؟!
-خودت...
+خودم گفتم که گفتم تو باید انجام بدی؟ الان بیام بگم منو بکن می کنی؟!
کریس نیشخندی بهش زد و گفت:
-چرا که نه! فقط قبلش باید یه چکاب پیش دکتر ببرمت.
دست به سینه به صندلی ماشین تکیه داد و گفت:
+اکی پس بریم بیمارستان تا چکاپ شم...
-یعنی واقعا می خوایی...
+خودت گفتی...
-من یه چیزی گفتم تو نباید...
+پس دو لپی گه نخور باشه عزیزم؟!
-بی ادب...
+الگوی زندگی من تویی عشقم...
-واسه خودم متاسفم که همچین طرفدارایی مثل تو دارم...
سوهو ابرویی بالا انداخت و تیر آخر رو سمت کریس نشون گرفت.
+ببین وقتی یکی یه بازیگر، خواننده یا یه آیدل رو دوست داشته باشه، تمام زندگی و خصوصیات اخلاقی و فردیش مثل اون میشه...پس در نهایت برای خودت متاسف باش!
......‌......
وقتی  که وارد مدرسه شد سهون رو جای همیشگیشون دید.
سمتش رقت و بی قید خودشو پایین نیمکت ولو کرد.
+به فاک رفتم!
سهون سرشو از تو گوشیش بیرون اورد و گفت.
-تبریک می گم! چه قد خوبه که یکیو داری تا همیشه بکنتت...
بلند شد و روی نیمکت نشست.
-باور کن راست می گم، تو پارتی یکی کردتم...
سهون شونه ای  بالا انداخت و گفت:
-توهم مواده...اون موادی که اونشب زدی درباره اش تحقیق کردم، دوز خیلی بالایی داشته!
+نه باور کن راست می گم، صبح که بیدار شدم لخت بودم رو شکمم اسپرم خشک شده بود، بدنمم روش پر از جای مارک بود. نگاه کن...
یقشو پایین کشید و به سهون نشون داد.
سهون شوکه به جای مارکای بکهیون که کم رنگ تر از دیروز شده بودن نگاه کرد.
-واقعیه!
دهن کجی ای به سهون کرد و گفت:
+نه الکیه...دیگه در این حد دیوونه نیستم که بیام خودمو مارک کنم بعد بگم کردنم...تازه اگه می خواستم خودمو مارک کنم چه جوری باید این کار رو می کردم.
-با لوله جارو برقی/: (شت)
+سهوون خفه شو، یکی برداشته منو کرده بعد تو داری فلسفه با چه چیزی مارک کردنم رو می چینی؟!
-تو که آرزوت بود یکی بکنتت پس دیگه دردت چیه؟!
+نمی دونم چه خری کردتم!
-هه هه هه شت...عررر وایی راست می گی؟!
کلافه دستشو تو موهاش کرد و با صدای ناراحتی گفت:
+سهون این موضوع واقعا خنده نداره!
سهون خنده اشو خورد و نگاهی بهش انداخت.
-یعنی واقعا نمی دونی با کی خوابیدی؟!!
سرشو به علامت منفی تکون داد.
+باور کن نمی دونم...اصلا نمی دونم کی بوده کجا بوده، دیکش گنده بود یا نه...
-اینکه دیکش گنده بوده یا نه که به راحتی می تونی از دردی که داشتی بفهمی!
بدون نشون دادن هیچ حسی توی صورتش گفت:
+موضوع اینکه من اصلا دردی نداشتم!
-شت! پس یه فلفل کردتت!
+صد رحمت به فلفل باز اون اگه کرده بودم حداقل یه خوره سوزش رو داشتم...
-ای جانم الهی بمیرم برات راست میگیا!
+خفه شو...
-گمشو دلسوزیم بهت نیومده!
با صدای زنگ سهون سریع کوله اش برداشت.
-پاشو با چانیول کلاس داریم.
+الان؟!
-اره دیگه سه روز تو هفته زنگ اول باهاش کلاس داریم.
+فااااااااک...
-پاشو بریم تا نیومده.
+تو برو من نمیام.
-غیبت می خوری ، پاشو ببینم.
بازوشو گرفت و سعی کرد بلندش کنه.
-اون تا نفهمه کجا هستی بیخیال نمی شه، مخصوصا اگه بفهمه که تو حیاط موندی جررررت می ده.
دهن کجی کرد و آروم زیر لب گفت:
+نترس قراره به زودی بده...
+تو برو من نمیام.

دوستان اکانت قبلی من متاسفانه دیگه بهش دسترسی ندارم و این اکانت جدیدمه لطفا حتما فالو کنید و داستان رو به ریدینگ لیستتون اضافه کنیو خواهش میکنم که به هر پارت دوباره ووت بدید❤

My naughty student👨‍🏫Место, где живут истории. Откройте их для себя