👨‍🎓 Part 74 👿

95 24 0
                                    

(سه ماه بعد)
ماشینشو توی سایه پارک کرد و پیاده شد.
نگاهی به دانشگاهی که قرار بود چند سال توش درس بخونه؛ کرد.
با ذوق لبخندی زد و گوشیشو در اورد.
اول سلفی ای از خودش گرفت تا بعدا براش یادگاری بمونه.
به بک گراند صفحه گوشیش خیره شد و دستی روی صورت کای کشید.
با افتادن اسم لوهان روی گوشی، سریع تماسشو جواب داد.
+لوهان...
-سهون من روبه روی ساختمانم، نیم ساعت دیگه کلاسمون شروع میشه کجایی؟
+همین الان رسیدم، سریع پیشت میام.
-اوکی زود باش...
بعد از قطع شدن تماس گوشی رو توی زیپ کوچیک کوله اش گذاشت و راه افتاد.
توی این سه ماه با لوهان خیلی صمیمی شده بود، البته به خاطر این بود که بعد از مسافرتشون، باهم دیگه رفت و آمد خونگی داشتند.
بکهیون هنوزم از لوهان خوشش نمی اومد و باهاش سره لج بود؛ اما سعی میکرد به خاطر همکاری کای و پدر لوهان کاری نکنه که به ضرر کای باشه.
به خاطر اینکه یاد بکهیون افتاده بود با ناراحتی لباشو جلو فرستاد.
بکهیون رشته مدیریت قبول شده بود و دانشگاهی که میخواست بره از دانشگاه سهون  معروف تر بود.
باورش سخته، ولی رتبه بکهیون از اون بیشتر شده بود...
(فلش بک)
با استرس سرشو توی گردن کای مخفی کرد.
+من میترسم نمیخوام ببینمش!
کای دستشو دور کمر سهون حلقه کرد و موهاشو بوسید.
-آخر که باید رتبه اتو ببینی، کاری به رتبه ات نداشته باش، من هر رشته ای توی هر دانشگاهی که دوست داشته باشی ثبت نامت  میکنم.
بکهیون خم شد و لپ تاپ رو از جلوی کای سمت خودش کشید.
-برید توی اتاقتون لاس بزنید اه...
کای چشم غره ای به بکهیون رفت.
-یادت باشه چه قولی بهم دادی اگه رتبه ات خوب نشده باشه باید از اون شرکت مزخرف بیرون بیایی...
بکهیون حرف کای رو به سمت کون نازنیش حوالی کرد و سریع نام کاربری و رمزشو توی سایت وارد کرد.
نفس عمیقی کشید و منتظر لود شدن سایت شد بعد چند ثانیه کارنامه اش جلوی چشمش ظاهر شد.
با دیدن رتبه کنکورش جیغی از خوش حالی زد.
بلند شد و روی مبل شروع به بالا و پایین کردن کرد و به کمرش قرای ریزی میداد.
رتبه اش از چیزی که انتظار داشت خیلی بیشتر شده بود.
سهون از بغل کای بیرون اومد و لپ تاب رو سمت خودش کشید.
با دیدن رتبه کنکور بکهیون دهنش از تعجب باز شد‌
این عادلانه نیست...
+این خنگ خرفت اسکل نباید همچین رتبه ای بیاره، گوزوی پلشت...
به کای نگاه کرد و چهره اشو آویزون کرد.
کای لبخندی بهش زد.
-بیا رتبه تو رو هم ببینیم.
کارتی که روش نام کاربری و رمز سهون بود رو برداشت. دوباره وارد سایت شد.
دستشو دور بازوی کای حلقه کرد و صورتشو به بازوش چسبوند.
با دیدن کارنامه اش محکم چشماشو بستم و پشت شونه کای صورتشو قایم کرد.
کای با دیدن رتبه سهون با تعجب به بکهیون نگاه کرد.
بک با دیدن واکنش کای از روی مبل پایین اومد و پشت کای و سهون وایستاد.
سهون با آروم بودن کای، بازوشو فشار داد.
+کاییی...
-خوبه سهون نگران نباش...
با حرف کای آروم از پشتش بیرون اومد و به رتبه اش خیره شد.
با دیدن رتبه اش کم کم بغض توی گلوش نشست و خیلی آروم قطره های اشک از چشماش، پایین ریختن.
کای با دیدن گریه کردنش سریع بغلش کرد و سرشو روی سینه اش گذاشت.
-عه عه، چرا گریه میکنی خوب شدی که...
+چرا بکهیون باید از من بیشتر بشه؟ اون همش سرش تو کونشه...
بکهیون ابروهاشو بالا انداخت و سعی کرد نخنده، وگرنه مطمئن بود توسط سهون تیکه تیکه میشه!
سهونو بلند کرد و روی پاش نشوندش.
-هیس این احمق همشو شانسی زده وگرنه من مطمئنم برای یکیشم  فکر نکرده. تو رتبه خودته عزیزم. گریه نکن.
بکهیون پوکر به درامای آبکی روبه روش خیره شد.
آروم توی دلش گفت:
+ریدم تو دهن دوتاتون
اخمی بهشون کرد و از پله ها بالا رفت.
+طرف به آزمونش ریدهههه ، بعد تازه بغلش میکنن دلداریشم میدن ... بعد حالا منه بدبخت، دوماه تموم از همه چیم زدم نشستم خوندم و خوندم، حالا شدم خنگ و احمق...
وارد اتاقش شد و در رو بست.
+حالا به خاطر این نکبت که ریده، واسه من جشن نمیگیره
با حرص دستاشو توی هوا تکون داد.
+ولی...ولی اگه عن آقا بهتر از من میشد کل شهر رو پارتی دعوت میکرد.
روی صندلی میزش نشست و پاهاشو روی میز گذاشت.
+به جای اینکه منو بغل کنه بهم بگه آفرین میره اون دماغ سوخته رو بغل میکنه بهش  میگه...
و ادای کای رو در اورد.
خنده ای از روی عصبانیت، حرص و حسودی کرد.
+اما...اگه بری بهش بگی که من فلان شدم؛ میگه خوب وظیفته، کلی پول خرجت کردم
موهاشو بالا فرستاد.
+اصلا دیکم توی دهن دوتاتون، آبمم روی صورتاتون...
(پایان فلش بک)
با دیدن لوهان دستشو بالا برد و تکون داد؛ با خوشحالی سمتش رفت.
-با ماشین اومدی؟
سرشو تکون داد.
+آره، کسی نبود برسونتم!
لوهان دستشو گرفت و سمت ساختمان رشته اشون رفتن.
-بعد دانشگاه پایه ای بریم شرکت؟
ابروهاشو بالا فرستاد و با تعجب گفت:
+شرکت کی؟
-شرکت خودمون دیگه، این دانشگاه سریع میفرستتمون کار آموزی، شرکتمون یکی از تاپ های انتخاب دانشجو هاست.
ضربه ای به آرنج سهون زد و با شیطنت گفت:
-ماهم که پارتی داریم، اونوقت تو توی شرکتم همش کای رو میبینی.
با حرف لوهان توی فکر فرو رفت.
+کای هنوز نمیدونه من چه رشته ای انتخاب کردم!
لوهان برگشت و شوکه به سهون نگاه کرد.
-واات د فااک؟
بلند وسط ساختمان داد زد و چشم غره بقیه رو به جونش خرید.
سهون با استرس نگاهی به اطراف کرد.
+هییس عهه...
دست لوهانو گرفت و تند تند قدم برداشت.
+خوب نمیدونه، نذاشتم بفهمه.
لوهان پوکر گفت:
-به چه دلیل کوفتی ای؟!
نفسشو با آه بیرون فرستاد.
+چون نمیخواستم بدونه دقیقا رشته خودش رو دارم میخونم.
-چرا؟
چشماشو توی حدقه اش چرخوند.
+چون اون موقع فکر میکرد به خاطر اون این رشته رو انتخاب کردم! و حتما میگفت که انتخابم اشتبااهه و خوب میخوام موقع کار آموزیش توی شرکت باشم اما نمیخوام توی توجه اش قرار بگیرم تا کارآموزای دیگه بعدا باهم لج بی افتن. بعد هم اون کاری با کار آموزا نداره پس نمیفهمه...
لوهان چشم غره ای حوالی اش کرد و احمقی زیر لب نثارش کرد.
با پیدا کردن کلاسشون، داخل شدن و روی صندلی های وسط کلاس نشستند.
-خیلی استرس دارم!
+چرا؟!
-چون به زبان انگلیسی میخوان درس بدن و فاک من فقط مکالمه محاوره ایم خوبه، هیچی از درس دادن به انگلیسی نمیفهمم!
آروم سرشو تکون داد.
+منم همین طور! ولی تصمیم گرفتم کلاسارو ضبط کنم تا بعدا با دقت بهشون گوش بدم!
اومی گفت و شونه ای بالا انداخت.
-این فکر به ذهن خودمم رسید، ولی میدونی، با شناختی که از خودم دارم؛ عمرا بشینم دوباره صدای روی مخ درس دادن معلم رو تحمل کنم؛ من سره کلاسم به زور جلوی خودمو میگیرم تا از فشاری که بهم وارد میشه جیغ نزنم.
ابرویی بالا انداخت و خندید.
گوشیشو در اورد و به کای پیام داد.
+ توی دانشگاهم مثل دبیرستان با فکر به تو میگذره و خودم رو با تو، توی لحظات مختلف تصور میکنم، این نامردیه تو هوش و حواس منو ازم گرفتی):
-لاس زن...
انگشت اشاره اشو روی پیشونی لوهان گذاشت و به عقب فرستادش.
+هییی... فضوول
با اومدن استاد خواست از جاش بلند بشه، اما وقتی دید کسی بلند نمیشه، مردد نشست.
آروم گفت:
+پا نمیشن بی شعورا؟!
لوهان شونه ای بالا انداخت.
با حرف زدن استاد شوکه بهش خیره شد.
+برگام...
لوهان هق الکی ای زد.
-یه شیو مجانی شدم!
+من این ترم می افتم!
استادشون یه لهجه آمریکایی خیلی غلیظ داشت.
لوهان گفت:
-ولی جیگره...
استاده با تشر چیزی بهشون گفت، هردوشون اول یه نگاه بهم کردند بعد به استاد نگاه کردن.
+فکر کنم گفت کم تر زر بزنید.
لوهان لبخند مظلومی به معلمش زد و گفت:
-اوکی...
بعد از تموم شدن کلاس با لوهان از کلاس بیرون اومد.
لوهان رو به سهون کرد.
-میخوام تا کلاس بعدی برم یه نفر رو ببینم باهام میایی؟
سهون نگاهی به اطرافش انداخت.
اگه با لوهان میرفت بهتر از این بود که تنها بمونه. اونطوری حوصله اش سر میرفت!
+اوهوم باهات میام.
لوهان سری تکون داد و همراه هم از ساختمون خارج شدند.
با کنجکاوی گفت:
+کجا میخوایی بری حالا؟!
-اومم میخواد یکی از استادای تستم رو ببینم.
سهون پوفی کشید.
+اسکلی؟ من حتی نمیخوام قیافه یکیشونو ببینم، خیلی لعنتیا عذابم دادن.
-اگه عذابت نداده بودن الان اینجا نبودی.
با حرص گفت:
+فقط یه مشت پیر عقده ای بودند، وقتی توی کره بودیم چانیول معلم فیزیکمون بود، وایی لوهان اینقدر ملیح و با تسلط درس میداد، اصلا توی درس غرق میشدی انگار که راحت ترین درس فیزیکه!
لوهان با تعجب نگاهش کرد.
-اوووه چانیول معلمت بوده واااو... لعنتی خوش به حالت...
آروم خندید.
+چرا خوش به حالم؟ پدرمونو هر جلسه در میاورد! میدونی اولین بار که بکهیون چانیول رو دید بهش چی گفت؟!
لوهان با اسم بکهیون اخم کرد.
-نه خیرم نمیخوام هیچی از رابطه اونا بدونم... حداقل اگه زودتر میفهمیدم چانیول اون کونی رو میخواد روش کراش نمیزدم، هق...
+نه نه بزار بهت بگم، برگشت به چانیول گفت: استاد دیکتونم مثل قدتون درازه؟ ببین کلههه کلاس توی شک رفت، اصلا صدای نفس کشیدن آدمم نمیتونستی بشنوی...
لوهان که داستان براش جالب شده بود، کنجکاو سری تکون داد.
-خوب خوب چانیول چیکار کرد؟ از کلاس بیرون پرتش کرد نه؟
سرشو به علامت نه تکون داد.
+بهش گفت میخوایی خودت ببینی؟ واااو هیچ وقت اون روزو یادم نمیره.
لوهان لباشو جلو فرستاد.
-منم میخوام ببینمش!
لوهان با دیدن شخص مورد نظرش، با خوشحالی جیغی زد و سمتش دوید.
سهون شوکه به خاطر جیغ لوهان دستشو روی قلبش گذاشت و سعی کرد نفسای ترسیده اشو کنترل کنه.
+حالا انگار استادش کی هست که اینقدر براش ذوق داره؛ پسره خر...
به لوهان که از پشت مردی رو بغل کرده بود نزدیک شد و ایستاد.
یعنی اینقدر با استادش صمیمی بود که حتی بغلش هم میکرد؟
با جداشدنشون  و چرخیدن طرف مقابل لوهان بالاخره تونست استاد لوهان رو ببینه.
با شوک آب دهنشو قورت داد.
توی مغزش صدای بنگ بنگ پیچیده بود و قدرت فکر کردن هیچ چیزی رو نداشت.
استاد لوهان، یشینگ بود...
فکر میکرد که خوش شانسه دیگه بعد کلاساش هیچ ارتباطی با اون نداره و از دستش خلاص شده.
حتی پنج درصدم احتمال نمیداد که دوباره ببینتش ولی شانسش گه تر از این حرفا بود!
-اووه سهونا...
میخواست یه جوری توی زمین محو بشه.
اون لعنتی حق نداشت بعد اون کاراش با سهون، اینقدر راحت و صمیمی اسمشو صدا کنه.
اخمی کرد، نباید خوشو می باخت، اون دوباره اجازه سو استفاده کردن ازش رو به لی نمیداد.
+استاد جانگ، انتظار دیدنتونو نداشتم.
لوهان با تعجب به یشینگ و سهون نگاه کرد.
-اووه چه باحال، یشینگ هم استاده تو بوده؟ چرا هیچی ازش نگفتی، منو باش فکر میکردم خیلی خر شانسم که یشینگ استادم بوده و پز میدادم... هیی...
آروم سری تکون داد و با تعجب به دستای لوهان که دور بازوی یشینگ حلقه شد و بهش چسبید؛ خیره شد.
مطمئن نبود که اونا فقط استاد و شاگرد باشن!
این نزدیکشون بهم دیگه، چیز بیشتری رو نشون میداد.
-بریم کافه؟ یشینگ توهم بیا، دیگه معلوم نیست کی ببینمت.
به سهون فرصت حرف زدن نداد و دستشو همراه یشینگ کشید.
فاااک...
سهون نمیخواست حتی چند ثانیه دیگه هم یشینگ رو تحمل کنه.
اون... اون ازش میترسید.
حس میکرد مثل این سریالا سریع یکی ازشون عکس میگیره و برای کای میفرسته. حتی فکرش هم احمقانه بود
چشماشو عصبی روی هم فشار داد.
نباید از خودش جلوی  اون ضعف نشون میداد، ولی واقعا ضعیف تر از این بود که قوی بمونه.
وقتی به کافه رسیدند، میخواست از روی بدبختی گریه کنه.
اون و یشینگ ممکن بود روبه روی هم بشینن  و احتمال برخورد نگاهشون به هم دیگه خیلی زیاد بود.
لوهان میزی رو انتخاب کرد و سمتش رفت.
باید به یه بهونه ای از اونجا فرار میکرد.
لوهان کنار یشینگ نشست و  سهون با آه روبه روی لوهان نشست. حداقل بهتر از این بود که مستقیم روبه روی اون بشینه.
الان دلش فقط کای رو میخواست تا توی بغلش پناه ببره و اون محکم بغلش کنه و بهش احساس امنیت بده.
تلفنشو از جیبش در اورد.
کای جواب پیامشو داده بود.
"میدونی ناخوداگاه یکی از شخصیتای بازی جدیدمون شبیه تو شد و اون پارک چانیول عوضی جلوی همه تیکه بارم کرد؟ لازم نیست که بگم نگاهت از جلوی چشمام کنار نمیره؟
سریع برای کای تایپ کرد.
+خواهش میکنم همین الان بهم زنگ بزن، لطفا لطفا کای...
لوهان بلند شد و گفت:
-میرم دستامو بشورم برای من آبمیوه سفارش بدین.
با رفتن لوهان، همون یه ذره اعتماد به نفسی هم که داشت از بین رفت.
نگاهشو به بیرون کافه داد.
-دلم برات تنگ شده بود هون...
با اخم به یشینگ نگاه کرد و بهش توپید
+میشه بس کنی؟!
یشینگ خندید.
-فکر نمی کردم دوباره هم رو ببینیم ولی مثل اینکه سرنوشتمون اینو نمیخواد، جالب نیست؟
عصبی با پاش روی زمین ضرب گرفت.
+برام هیچیم جالب نیست، میشه دست از سرم بر داری؟
یشینگ نیشخندی زد و چیزی نگفت.
دست ازسرش برداره؟ تازه کارش با این کوچولوی خوردنی شروع شده بود.
با صدای زنگ خوردن گوشیش، نفس آسوده ای کشید.
به اسم مخاطب نگاه کرد، سریع تماس رو وصل کرد و با ذوق گفت:
+کایی...
-چی شد سهون؟
+اوههه هیچی، فقط دلم برای صدات تنگ شده بود.
یشینگ چشماش رو ریز کرد و پوزخندی زد که صداش به گوش سهون رسید.
روی میز خم شد و جوری که صداش به کای برسه گفت:
-رنگ طوسی خیلی بهت میاد هونی...
اون کای، اگه احمق نبود، باید صداشو خوب می شناخت.
سهون شوکه به یشینگ نگاه کرد.
توانایی اینکه حتی یه اینچم به بدنش حرکت بده رو نداشت.
سوکت کای...
صدای تپش قلبش و نشستن عرق سرد روی پشتش...
نیشخند روی لب یشینگ که مستقیم قلبشو هدف گرفته بود تا زخم کنه...
و در آخر، صدای بوق تماس که نشون میداد کای تماس رو بدون هیچ حرفی قطع کرده.
همه اینها  برای نابود کردنش توی اون لحظه کافی بود!

دوستان اکانت قبلی من متاسفانه دیگه بهش دسترسی ندارم و این اکانت جدیدمه لطفا حتما فالو کنید و داستان رو به ریدینگ لیستتون اضافه کنیو خواهش میکنم که به هر پارت دوباره ووت بدید❤

My naughty student👨‍🏫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora