👨‍🎓 Part 47 👿

127 32 1
                                    

(روز تولد کای)
روی مبل جابه جا شد و به خاطر ناتوانیش توی حل مسئله پوف بلندی کشید.
یشینگ نگاهشو از روی کتاب برداشت و به سهون داد.
-سهون؟
دست از  جویدن خودکار برداشت و چشماشو محکم بهم فشار داد.
+به خدا بلدم! ولی استرس دارم!
خم شد و برگه  سوالارو از جلوی سهون برداشت.
-خب بیا امروز درسو کنار بزاریم
سهون سری تکون داد و کارت پستالو که لای دفترش بود برداشت و سمتش گرفت.
+امشب شب تولد کایه... چون دو روز پیش نتونستید کلاسو  برگذار کنید نتونستم بهتون برسونم؛ خوش حال میشم بتونین بیایین!
یشینگ کارت پستال رو گرفت و لبخند عمیقی به سهون زد.
با دیدن عمق چالای لپ معلمش دوباره هوش از سرش پرید.
حیف، حیف که معلمش بود! وگرنه تا الان پریده بود روش و انگشتشو تو اون سیاهچاله های لعنتی جذاب فرو می کرد.
-حتما میام، ممنون که دعوتم کردی؛ پس شلوغی امروز به خاطر همینه!
آروم سری تکون داد.
+من که جدا از این می خوام براش یه تولد دیگه بگیرم. از این تولدای رسمی حالم بهم می خوره.
یشینگ ابرویی بالا انداخت و نیشخند مرموزانه ای زد
-اوه تولد دو نفره که اصلا یه چیز دیگه ایه...
لب پایینشو گاز گرفت.
+شما دوست پسرم دارین؟! اونم بیارینش دوست دارم زوجتونو ببینم.
سری تکون داد و گفت.
-دوست ندارم خودمو به کسی متعد کنم، وان نایت رو بیشتر ترجیح میدم.
آهان بلندی گفت و نفس پر استرسی کشید.
-چرا اینقدر استرس داری؟!
دستاشو توی هم گره داد
+اووم اولین تولدیه که دارم براش میگیرم، البته قبلا بهش کادو داده بودم ولی خب... هیی ! از یه طرف دیگه اولین مهمونیه  که داریم میگیریم و من به عنوان همسرش میزبانم، همه هم از این کله گنده هان ادم میترسه یه کاری کنه یه وقت ابروشو ببره... واایی من الان از استرس غش میکنم...
یشینگ لبخند محوی زد و سعی کرد بزرگترش نکنه.
سهون واقعا توی این حالت کیوت شده بود.
از جاش بلند شد و بازوی سهونو گرفت و فشاری داد.
-ببین عزیزم، از استرس بیشتر سکته می کنن!
پوکر به یشینگ نگاه کرد.
اخه الان چه وقت شوخی کردن بود؟!
+درسته یه تولد ساده اس ولی من خیلی براش استرس دارم، حس میکنم یه اتفاق بدی می افته.
-الکی به خودت استرس نده، هر چه قدر درباره یه موضوعی انرژی منفی به خودت بدی و بگی اتفاق می افته، اون موضوع اتفاق  می افته!
از جاش بلند شد.
-بهتره من دیگه برم حتما کارای زیادی داری انجام بدی!
اروم سری  تکون داد و بلند شد تا یشینگ رو همراهی کنه.
وقتی یشینگ رفت.
سریع به طبقه ۴ ام رفت و وارد اتاق شد.
درو پشت سرش بست و به تم تولدی که خودش همه رو تزئین کرده بود نگاه کرد.
دوست داشت بعد از تموم شدن تولد اصلی کای رو بیاره اینجا و باهم یه تولد دو نفره بگیرن.
سمت یخچالی که گوشه ای از بار قرار دادشت رفت و درشو باز کرد.
شامپاین اماده توی سطل پر از یخی بود و و کیک تولد کوچیکی که دیروز وقتی بیرون  رفته بود سفارش داده بود بهش چشمک میزد.
نفس عمیقی کشید و در یخچالو بست.
سمت ضبط کوچیکی که  اماده برای یه رقص کوچیک گذاشته بود رفت و از اتصال سیماش مطمئن شد.
در اون اتاق خواب رو اروم باز کرد و به داخلش نگاه کرد.
آهی کشید و توی دلش پوزخندی زد.
+یعنی حال میده تهش به این اتاق نرسیم، بدجوری ریده میشه توی حالم):
نگاهی به شمع ها که راه کوچیکی تا تختو درست کرده بودن کرد.
-قبل اینکه کای بیاد توی اتای باید روشنشون کنم.
خب، دوست داشت امشب با کای بخوابه و در حد مرگ استرس داشت.
از یه طرف فکر میکرد اگه بزاره کای خودش توی رابطه پیش بره بهتره از طرفی دیگه ایم می گفت نه! مثل ماست منتظر باشه خوب نیست، اما اگه توی پیش بردن رابطه تلاش می کرد و اون وسط کای یه تیکه بهش می انداخت چی؟!
هیچی از اون گوساله بعیید نبود/:
روی تختو با گلبرگ تزئین نکرده بود چون خیلی از نظرش چرت می اومد اما داخل وانو چندتا گلبرگ ریخته بود تا اگه قرار باشه یه حموم دو نفره کنن اونجا کنن که احتمال انجام گرفتن این موضوع خیلی خیلی ضعیف بود!
در اتاقو بست و از اون طبقه پایین اومد و سمت اتاقشون رفت.
در باز کرد و با دیدن کای جلوی پنجره شیشه ای ابروهاش از تعجب بالا پریدن.
+عهه اومدی!
کای برگشت و نگاهی بهش کرد.
-کجا بودی؟!
وارد اتاق شد و درشو بست.
+بالا بودم کار داشتم.
کای اشاره ای روی تخت کرد.
-اون پاکتو شیوون از کره فرستاده.
با ذوق سریع سمت پاکت رفت و وقتی دید معلومه که باز نشده لبخند عمیقی زد.
با یاداوری موضوع سرشو بلند کرد.
+هی تو نباید به جای شیوون بگی پدر جون؟!
-ها؟!
با تعجب بهش نگاه کرد.
-سهون جک میگی؟!
شونه ای بالا انداخت و پاکتو باز کرد.
لبشو گاز گرفت و مردد گفت:
+کای، تو این مهمونیا چی کادو میگیری؟!
- اومم ساعت لوکس، تابلوی نقاشی فلان نقاش... یه سری چرت و پرت...
سری به نشونه فهمیدن تکون داد و برگه ها رو جابه جا کرد.
-اون برگه ها چی هستن؟!
درحالی که داشت یه برگه رو می خوند گفت:
+یه چیزی که نیاز به امضا تو داره تا به درد بخور بشه!
-برگه طلاق؟!
سریع سرشو بلند کرد و شوکه به کای نگاه کرد.
+چی برگه طلاق؟!
شونه ای بالا انداختم‌
-حدس زدم!
اخمی کرد و صداشو بالا برد.
+عه حدس زدی؟! غلط کردی که از این حدسا زدی؛ بیشعور... اصلا خوابشو ببینی که ولت کنم!
خنده کوتاهی کرد.
-خواب خوبی میشه مگه نه؟!
نفس حرصی ای کشید.
+خیلی نکبت اشغالی می دونستی؟!
برگه ها رو توی پاکت گذاشت و دست به سینه نشست.
توی دلش شروع به غر غر کرد.
+منو باش دوتا کادو می خوام بهش بدم، یکی خودم یکیم این برگه های کوفتیو...
+لیاقت هیچ کدومشونو نداری!
کای کنارش نشست.
-استرس داری؟!
با تعجب نگاهش کرد.
+ها؟!
-وقتی استرس داری فوش میدی!
یه تار ابروشو بالا انداخت.
+واقعا؟!
-اوهوم!
نیشخندی زد.
+از کی تاحالا داری به حالتای من دقت میکنی؟!
کای با تعجب پوزخند ناباورانه ای زد.
-چی؟! الان یعنی دارم عاشقت میشم چون حالتاتو در نظر گرفتم؟!
+مگه من همچین حرفی زدم؟!
کای دهن کجی ای بهش کرد
-مطمینم توی ذهنت گفتی، بزار بهت بگم دلتو الکی صابون نزن!
ایشی گفت و لبشو برچید.
+بکهیون دوروزه نه جواب تلفنامو میده نه جواب پیامامو...
-من چیکار کنم؟!
+بشین کلاهتو بالا بنداز، انگار نه انگار برادرشه. نکنه خودکشی کرده؟!
کای چشماشو توی حدقه اش چرخوند.
-خودکشی؟! چرت نگو هانی اوکی؟!
اخمی کرد  و با داد  گفت:
+چرا اینقدر بیخیالی؟! هوم؟!
-سهون؟!
+هان؟!
-زیادی حرف نمیزنی؟!
خواست جوابشو بده که صدای در مانعش شد.
×ارباب سهون آرایشگرتون اومدن!
-ارایشگر؟!
از جاش بلند شد و حق به جانب گفت.
+اره چیه مگه؟! می خوام موهامو حالت بده یه ارایش ملیحم بکنتم..
-عروسی نمیری!
محل کای نذاشت؛ در رو باز کرد و از اتاق خارج شد.
+تو رو سننه؟ چه قد فضول شده جدیدا/:
........
مهمونی چند دقیقه ای بود شروع شده
نگاهی به خودش توی ایینه کرد.
موهای بلوطیش با سشوار به خوبی حالت گرفته بود
چشماش خط چشم نازکی داشت و لنز عسلی رنگ خیلی به رنگ موهاش می اومد.
لباس قرمزی با یه شلوار کتان قهوه ای رنگ پوشیده بود.
بوسی به خودش توی آیینه فرستاد.
+چه قد من جذابم...
در دستشویی باز شد و کای از توی دستشویی بیرون اومد.
سمت سهون اومد و با نگاه کردن بهش ساعت مچیشو بست.
سهون که با نگاه کای معذب شده بود.
گلوشو صاف کرد و گفت:
+خیلی جذاب شدی کایا!
واقعا هم جذاب شده بود!
شلوار مشکی ای با یه لباس دکمه دار طوسی روشن پوشید بود و استینای لباسش رو تا نصفه تا کرده بود‌
کای نیشخندی زد و گفت:
-تو هم همینطور.
یه تار ابروشو بالا انداخت و سمت ایینه برگشت.
دوتا گردنبند کاپلی که یکیشون زنجیر دار و اون یکی بند دار بود رو برداشت.
گردنبند بند دار رو سمت کای کرفت.
+می ندازیش؟!
کای گردنبندو ازش گرفت و نگاهی بهش کرد.
-چون به لباسم میاد می اندازمش.
لبخندی زد و گردنبند خودشو برداشت تا ببنده.
اما چون زنجیری بود نمی تونست قفلشو ببندازه
حرصی، اهی کشید و سمت کای برگشت.
+میشه گردنبندو برام ببندی؟!
کای بدون حرف پشت سهون ایستاد و گردنبند براش بست.
بعد بستن گردنبند لبشو  جلو فرستاد و اهی و کشید.
چی میشد الان مثل این زوجا که گردنبند همو می بندن بعدش گردنشو می بوسید؟!
زهی خیال باطل...
به گردنبند داخل گردن کای نگاه کرد.
خیلی بهش می اومد و تیپشو کامل کرده بود.
-بریم؟!
+اوهوم...
باهم از اتاق خارج شدن و از پله ها پایین رفتن.
به طبقه دوم که رسیدن کای مکث کرد.
-امشب شب طولانی ای میشه!
نفس عمیقی کشید.
یه خورده استرس داشت، هم به خاطر اون برگه ها هم به خاطر کاری که براش برنامه ریخته بود.
یعنی به انجام دادن اون کار می رسیدن؟!
کای دستشو جلوی سهون گرفت.
-دستتو بهم بده!
با کنجکاوی پرسید.
+چرا؟!
اشاره ای به پله ها کرد.
-تا دست تو دست هم و عاشقانه بریم پایین!
سری به علامت منفی تکون داد.
+گمشو بدم میاد از این لوس بازیا! همیشه توی این مهمونیایی که با مامان بابا میرفتیم وقتی میدیدم دست تو دست هم برای خودنمایی و پز دادن میان جلوی مهمونا حالم بهم میخورد؛ حالا نمی خوام خودم جای اونا باشم!
کای از روی تعجب خنده ای کرد و چیزی نگفت.
با هم آروم از پله ها پایین رفتن.
وقتی به پله های پایین تر رسیدن کم کم مهمونا توجهشون بهشون جلب شد و شروع به دست زدن براشون کردن.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد نیششو که داشت باز میشدو ببنده.
ولی خب چیکار کنه بی جنبه تر از اونی بود که بتونه خودشو کنترل کنه.
وقتی به پایین پله ها رسیدن مهمونا بهشون نزدیک شدن و به کای تولدشو تبریک گفتن.
وقتی چانیول بهشون نزدیک شد توی دلش اهی کشید.
+الان دعوا میشه!
قبل اینکه چان نزدیکشون بشه کای برگشت و نگاهش کرد.
-چرا اینقدر دوست داری ما دعوا کنیم؟!
+ها؟!
با رسیدن چان نتونست جوابی بهش بده و توی دهنی ای تو ذهنش به چان زد.
چان لبخندی ظاهری ای به کای زد و گفت:
×هیی متاسفم بابت به دنیا اومدنت و امیدوارم خیلی عمر نکنی، اوم در ضمن امشب یه سوپرایز بزرگ برات دارم، خودتو براش اماده کن.
با تعجب به چان نگاه کرد.
اخه ادم چه قدر می تونه بیشعور باشه؟!
کای اروم لبخندی زد و دستشو روی شونه چانیول گذاشت.
-اوم خوبه، منم تو اینده قراره سوپرایزای بزرگی بهت هدیه کنم.
×بی صبرانه منتظرشم.
وقتی چان رفت برگشت سمت کای و گفت:
+به نظرت می خواد چیکار کنه؟! 
-نمی دونم!
+من میترسم!
-نترس!
با اعتراض چشماشو چرخوند
+ممنون از همدردیت!
بعد چند لحظه که حواس کای پرت شده بود آروم سمت چانیول که با دختر مو بلوندی حرف میزد رفت.
+می خوام باهات حرف بزنم!
چان از دختر عذر خواهی ای کرد و نزدیک سهون شد.
-چیه؟
+امشب می خوایی چه غلطی کنی؟!
شوکه از این طرز حرف زدن سهون گفت:
-این چه طرز حرف زدنه؟!
+همینی که هست. بزار یه چیزیو بهت بگم!
-هوم؟ بگو!
+ببین، حواستو جمع کن اگه کارت باعث اذیت شدن کای بشه، جوابتو خودم میدم.
چان با خنده ابرویی بالا انداخت و گفت:
-متاسفم هونی؛ ولی اگه کارم باعث اذیت تو بشه چی؟!
+منم به اندازه خودم قدرت دارم چانی! می تونم تنهایی جوابتو بدم...
چان خواست حرفی بزنه که با صدای سلام بلندی حواسش سمت کسی که سلام کرده بود پرت شد.
با تعجب به شخصی که روی پله ها ایستاده بود نگاه کرد.
حواس سهون سمت جایی که چان نگاه می کرد جمع شد وبا دیدن شخص اشنایی با شوک زیر لب زمزمه کرد.
+بک؟!

دوستان اکانت قبلی من متاسفانه دیگه بهش دسترسی ندارم و این اکانت جدیدمه لطفا حتما فالو کنید و داستان رو به ریدینگ لیستتون اضافه کنیو خواهش میکنم که به هر پارت دوباره ووت بدید❤

My naughty student👨‍🏫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora