👨‍🎓 Part 88 👿

74 20 0
                                    

شوکه به خیابون شلوغ روبه روش نگاه کرد.
کی از همچین جایی سر دراورده بود که نفهمیده بود؟!
ماشینو کنار خیابون برد و پارک کرد.
دستشو به صورتش کشید و سرشو به صندلی تکیه داد.
اصلا یادش نبود چه طوری از استخر خارج شده و الان کجاست؟!
از ماشین پیاده شد و با برخورد باد سرد به بدنش لرزی کرد.
آهی کشید و به ماشین تکیه داد.
به مردم درحال رفت و آمد خیره شد.
احساس غربت به کل وجودش رخنه کرده بود.
هیچ چهره آشنایی رو نمیدید، شاید آدما وقتی توی خیابون کشور خودشون راه میرن کسی رو نشناسن ولی همین که کسایی رو می بینن که به یه زبان صحبت میکنن و ملیتشون یکیه برای خودش دلگرمیه خاصیه...
+اگه کای ولم کنه...من هیچکسو توی این کشور ندارم!
با صدای زنگ گوشیش، آهی کشید.
دستشو توی جیب پالتوش کرد و موبایلو بیرون کشید.
کای بود...
چشماش رنگ غم گرفتن...
دستشو روی صفحه گوشیش کشید و جواب داد.
دوباره گریه اش داشت میگرفت...
+کای؟!
-کجایی سهون؟!
پلکاشو روی هم فشرد.
+چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
-یادت رفته؟! امشب خونه سوهو و کریس دعوتیم...
+چرا؟!
-سهون خوبی؟! سالگرد رل زدنشونه مثلا...
تند تند پلک زد.
+اها... منتظرم باش میام خونه...
-سهون مطمئنی خوبی؟ اتفاقی افتاده؟!
+نه فعلا...
تماسو قطع کرد و توی ماشین نشست.
سرشو روی فرمون گذاشت و آهی کشید.
لبخند تلخی زد و آروم خندید.
+چندوقت دیگه سالگرد ازدواجمونه...
سرشو چند بار روی فرمون کوبوند...
نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.
آیینه رو روی صورت خودش تنظیم کرد و جای اشکای خشک شده اشو لمس کرد.
گردنشو بالا گرفت و روی کبودیش دست کشید.
با بغض ناله کرد.
+من این لعنتیو چه طوری بپوشونمش؟!
دستاشو مشت کرد.
+واقعا توی زندگی قبلیم چه گناهی کردم که باید گیر همچین حروم زاده ای بی افتم؟!
ماشینو روشن کرد و نفس عمیقی کشید.
...........
در اتاقو باز کرد و واردش شد.
کای سریع سمتش چرخید.
-کجا بودی؟!
نفس عمیقی کشید.
+توی خیابون بودم... دیر کردم؟! متاسفم الان آماده میشم...
سمت کمدش رفت و درشو باز کرد.
با دستای لرزون لباساشو کنار زد و یقه اسکی ای برداشت.
-سهون؟!
با حس هرم نفسای کای پشت گوشش دادی زد.
کای دستاشو دور شکمش حلقه کرد.
-ترسیدی؟!
+اره خب، یهویی پشت آدم ظاهر میشی...
یقه پالتشو بالاتر کشید.
+میشه ولم کنی؟! دیر شده ها...
کای لحظه ای مکث کرد و بدون حرف حلقه دستاشو باز کرد.
+ببخشید...
بدون اینکه به کای نگاه کنه لباس زیرشو برداشت و سمت حمام رفت.
-لباساتو عوض نمیکنی؟!
لبای خشکشو تر کرد.
+ها؟ چ...چرا...
نفس عمیقی کشید و با استرس پالتوشو دراورد و سمت تخت پرت کرد.
سریع وارد حمام شد و در رو قفل کرد.
کای شوکه به صدای قفل شدن در گوش داد.
-چرا در رو قفل کرد؟! هیچ وقت این کار رو نمیکرد...
آروم پشت در سر خورد.
دستشو روی صورتش کشید.
+خدای من... باید چیکار کنم؟!
بلند شد و روبه روی آیینه قرار گرفت.
دستشو روی گردنش کشید.
+حروم زاده کثافط امیدوارم لبات بهم دیگه دوخته بشن!
شیر آب رو باز کرد و با لباس زیر دوش رفت.
صورتشو بالا گرفت تا قطره های آب به صورت گناه کارش سیلی بزنن، نباید پنهون کاری میکرد...
خیلی خسته بود، خیلی خیلی زیاد...
دلش میخواست اینقدری زیاد بخوابه و بیدار بشه بفهمه کلی از این اتفاق گذشته یا همه اش خواب بوده...
لباساشو در اورد و گوشه حموم انداخت.
شیر آب رو بست و حوله رو برداشت.
دوباره جلوی آیینه ایستاد.
به معنای واقعی به مرز دیوونه شدن رسیده بود.
نقطه مارک شده رو لمس کرد و آروم اشکاش پایین ریختن...
آه بلندی کشید.
+من با این لعنتی چیکار کنم اخه؟!
با تقه در از ترس پرشی کرد.
+چیه؟!
-دیر شده ها...
+اومدم کای صبر کن...
حوله رو در اورد و دوباره آویزون کرد.
شرت و شلوارشو پوشید.
لباسو جلوی چشماش گرفت.
+دلم میخواد خودمو به خاطر این وضعیت بکشم...
لباسشو تن کرد و یقه اشو درست کرد.
کمی جلوتر رفت تا بهتر ببینه.
یقه لباسو کمی بالاتر کشید.
باید حواسشو جمع میکرد یه وقت یقه اش پایین کشیده نشه.
در رو باز کرد و بیرون رفت.
+آماده ام...
کای با تعجب بهش نگاه کرد.
-سهون؟!
+چیه؟!
-هیچی، فقط تاحالا ندیده بودم توی حموم لباس بپوشی، جای تعجب داشت...
لبخند زورکی ای زد.
+خواستم دیرمون نشه...
دستشو جلو برد تا روی موهای نم دارش کشه اما با عقب کشیدن سهون، دستش توی هوا موند.
نفسشو به شدت بیرون فرستاد.
این چه حرکتی بود که انجام داده بود؟ چرا از جلو اومدن دست کای ترسیده بود و خودشو عقب کشیده بود؟
چندبار پلک زد.
+عاام..کای چیزه...
کای یه تار ابروشو بالا فرستاد.
-فقط میخواستم ببینم رطوبت موهات چه قدره... نمیخوایی موهاتو خشک کنی؟!
آروم سرشو تکون داد.
+نه خوبه، ببخشید کای...
اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست.
-بذار یه کلاه برات بیارم...
سمت کمد رفت و کلاه بافتنی سفیدی رو برداشت
منتظر به سهون نگاه کرد.
-بیا اینجا...
بی میل سمت کای رفت.
+خوبه همینطوری...
کلاهو سر سهون گذاشت و تا چشماش پایین کشید.
-تو یه اتفاقی برات افتاده هون...
لبه های کلاهو تا کرد و به چشمای سهون خیره شد.
سریع نگاهشو از کای گرفت تا چیزی رو لو نده...
+من فقط خستم...
دستشو زیر چونه سهون گذاشت.
-ببینمت...
نگاهشو به سختی به چشمای کای داد.
+دیر شده کای...
سرشو جلو برد و بوسه کوتاهی به لبای سهون زد.
-هوون...
نگاه ناتوانشو به کای داد.
چرا با بوسه اشون دوباره یاده استخر افتاد؟!
چرا اون تصویرای لعنتی از ذهنش پاک نمیشدن؟
-بریم؟!
سرشو پایین انداخت.
+اوهوم...
.............
با گرمی ای دور دستاش از فکر بیرون اومد.
نگاهشو به کای داد.
+عاا، چیزی گفتی کای؟!
کای نگاهشو از خیابون برداشت و به سهون داد.
-فقط دستتو گرفتم...
+اها... متاسفم...
فشار آرومی به دست سهون وارد کرد.
-اشکال نداره... برای کادوی سالگردشون...
حرف کای رو قطع کرد.
+چی؟! وای خدای من اصلا یادم نبود، وایی الان چیکار کنم، مطمئنم هیونگم ناراحت میشه...
کای ابروهاشو بالا فرستاد...
-تو مهمونی رو هم فراموش کرده بودی، هدیه که دیگه جای خودشو داره...
لب پایینشو گاز گرفت.
دلش میخواست بلند بلند گریه کنه.
با ناراحتی گفت:
+چیکار کنم؟! سوهو ناراحت میشه...
-من از همون اولم بهت پیشنهاد کردم که کادو مشترک بهشون بدیم، خودت گفتی نه میخوایی به سوهو کادوی جدا بدی، حالا اشکالی نداره، کادوی منو از طرف دوتامون میدیم...
چشماشو روی هم فشرد و سرشو به صندلی تکیه داد.
+خیلی ممنون کای؛چه کادویی گرفتی؟!
-براشون یه بلیط توی استرالیا گرفتم، چند روز برن ماه عسل...
آروم خندید.
+کوفتشون بشه، این کادو واقعا زیادیه...
دست سهونو بالا اورد و بوسه ای به پشت دستش زد.
-سوهو برای مراسم ازدواجمون خیلی تلاش کرد، الان میتونم ازش تشکر کنم...
با یادآوری مراسم ازدواجشون لبخند رضایت بخشی زد.
+همه چی عالی بود... خییلی عالی بود...
کای لبخند کچی زد.
-اون موقع که زنگت میزدم جواب نمیدادی؛ کجا بودی؟!
+با لوهان به استخر رفتیم... بعدش من یه خورده توی خیابونا گشتم...
کای آروم سرشو تکون داد.
-ولی سهون حس میکنم اتفاقی افتاده؟!
+نه چیزی نشده، فقط همه چیه دانشگاه قاطی شده... یه خورده داره سخت میگذره...
-به خاطر همچین چیزی اینقدر ناراحتی؟!
چیزی نیست سهون، مطمئن باش زود میگذره... من میدونم تو از پسش بر می یایی، به بعدش فکر کن که با موفقیت تمومش کردی و خوشحالی... به اون حس خوشحالی فکر کن...
لبخند تلخی زد.
حس بدی داشت، کای اینقدر با مهربانی داشت بهش دلداری میداد و اون دروغ میگفت.
آروم گفت:
+کایا... ممنونم
توی دلش زمزمه کرد...
+و متاسفم...
...............
کای زنگ در رو زد و منتظر موند.
به دیوار تکیه داد و دسته گلی رو که براشون گرفته بود رو بو کرد.
+خیلی بوی خوبی میده...
-تو هم بوی خوبی میدی...
چشماش گرد شدن و با تعجب پرسید.
+چه بویی میدم؟!
-بوی وانیل...
لبشو گاز گرفت و آروم خندید.
در باز شد و سوهو با اخم بهشون نگاه کرد.
-میذاشتید سال دیگه می اومدید!
با لبخند دسته گلو جلوی سوهو گرفت.
+هیونگ تو خودت گلی ولی با عشق تقدیم بهت...
سوهو با ذوق به گلا نگاه کرد و دسته گل رو از سهون گرفت.
-اوهه... ممنونم، بیایین تو...
با رفتن سوهو کای تک خندی کرد.
-ببین... خودش جلوتر رفت...
شونه ای بالا انداخت و وارد خونه اشون شد.
سمت حال رفت و با دیدن چانیول و بکهیون آهی کشید.
یه وقت چان و کای باهم دعواشون نشه؟!
هم شب سوهو و کریس خراب میشد؛ هم اینکه واقعا توان اینکه بخوان باهم دعوا کنن رو نداشت.
سلامی کرد و کنار کریس روی کاناپه نشست.
+خوبی هیونگ؟
-ممنونم سهونا، خوش اومدی!
با نشستن کسی کنارش نگاهشو از کریس گرفت و به بغلش داد.
کای بود...
آروم دستشو روی پای کای گذاشت.
+کای...
-هوم؟!
لبخند زورکی ای زد.
+کرم داری دقیقا روبه روی چانیول میشینی؟!
-کنار تو نشستم!
نفسشو عمیق بیرون فرستاد و از جاش بلند شد.
-کجا؟!
چشم غره ای به کای رفت.
+کجا میتونم برم؟! میخوام پیش سوهو برم...
ایشی گفت و توی آشپزخونه رفت.
با لبخند به درگاه آشپزخونه تکیه داد و به سوهو که از اینطرف به اونطرف میرفت نگاه کرد.
+کمک میخوایی؟!
سوهو دست از کارش کشید و به سهون نگاه کرد.
-اووم، نه ممنون
+همه رو خودت آماده کردی یا کریس هیونگم کمکت کرده؟!
سوهو آهی کشید و چشماشو ریز کرد.
-اون دراز احمق فقط یه کار رو خیلی خوب بلده، نه بابا اومد تخم مرغ بشکونه اسکل تخم مرغو ریخت توی ظرف شویی، پوستشو توی کاسه انداخت، تصمیم گرفتم کلا بفرستمش بیرون...
آروم خندید.
+اصلا بهش نمیخوره اینقدر دست و پاچلفتی باشه...
سوهو لبخندی زد که چشماش حلالی شکل شدن.
-پسرم هنوز بچه اس...هیی...
(دلم برای کریس اینقدر تنگ شده اصلا بخوام کریسهو بنویسم گریه ام میگیره)
با برخورد دستی به باسنش از ترس پرشی کرد.
+بکهیوون...
-چرا منو تنها گذاشتی؟! یه جوری دارن هم دیگه رو نگاه می کنن که اگه یه پشه توی هوا رد بشه از چشماشون لیزر میدن بیرون اون پشه بدبختو خشک می کنن...
+هیونگ چرا اینارو دعوت کردی؟!
بکهیون با تعجب به سهون نگاه کرد و دهن کجی ای بهش کرد.
-کثافط گاو نگاه بی شعور خر... از وقتی که با لوهان میگردی اینقدر نفهم شدی...
یه تار ابروهاشو بالا فرستاد.
+راستی هیونگ چرا به لوهان نگفتی بیاد؟! اونوقت اینارو گفتی؟!
سوهو از توی آشپزخونه نگاهی به حال انداخت.
-چون هی خودشو به کریس می چسبونه، خیلی ازش خوشم نمیاد...
اینکه لوهان نیومده بود به نفعش تموم شده بود، چون اگه می اومد جلوی کای می پرسید چرا یهو از استخر رفته و از این جور سوالا، اونوقت کای میفهمید بهش دروغ گفته...
بکهیون لباشو جلو فرستاد.
-رفتاراش مناسب نیست، بعد این خر رفته باهاش دوست شده...
بینیشو چین داد و سرتاپای بکهیونو نگاه کرد.
+اون مثل تو از هر حرفش فوش بیرون نمیاد.
اینو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
سوهو با تعجب به بکهیون نگاه کرد.
-این چشه؟! باهم قهرید؟!
آروم سرشو تکون داد.
+نه فقط یه هفته اس پریود شده/: همه اش با آدم دعوا داره، خوب از مخ معیوبت استفاده کن به من چه راهکار میخوایی ازم...
-چی شده؟!
شونه ای بالا انداخت.
+بیخیال درست میشه خودش...
-برو صداشون کن بیان...
بکهیون سری تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت.
بعد چند دقیقه همه اشون به آشپزخونه اومدن و پشت میزا نشستن...
کای با دیدن میز واو گفت.
-کریس توی انتخابت واقعا بهت تبریک میگم، من که از این دوتا یه تخم مرغ پختنم ندیدم...
بکهیون اخمی کرد.
-ما هنوز بچه ایم...
چانیول آروم خندید.
کریس سری تکون داد.
-اره سهون برعکس کیونگ که آشپزی میکرد اصلا...
با ضربه ای که به پاش خورد سریع لبشو گاز گرفت.
سوهو نفس عمیقی از حرف کریس کشید.
-سهون کریس خره فکر نمیکنه حرفیو که میزنه، منظوری نداشت...
کریس آروم سرشو تکون داد.
-اره سهون متاسفم  یه لحظه نفهمیدم چیشده...
سهون آروم سرشو تکون داد.
+نه هیونگ اشکالی نداره برام مهم نیست...
کای لبخندی زد و دستای سهونو گرفت.
-درسته آشپزی نمیکنه، ولی الان باید فقط تمرکزش روی دانشگاه باشه، غذاهای آجوما هم حرف نداره به هر حال چاقو دست گرفتن برای این دستای ظریف زیادی خشنه...
بکهیون صدای اوه مانندی ازش خارج شد.
ضربه ای به پهلوی چان زد.
-بیا یاد بگیر...
چانیول چشم غره ای بهش رفت و چیزی نگفت.
کای نگاهشو به بکهیون داد.
-چرا با یه سمت دهنت غذا میخوری؟!
لپشو فشار داد و آهی کشید.
-چون عصبکشی کردم و میترسم با این طرفم چیزی بخورم!
کای با تعجب به بک نگاه کرد.
-دندون پزشکی رفتی؟!
چانیول نیشخندی زد و با افتخار گفت:
-من بردمش...
کای اخمی کرد.
-البته که هنر نکردی درضمن وظیفه اته...
بکهیون با این حرف کای آروم خندید.
چانیول اخمی به کای کرد.
دست و پای بکهیون گرفتنو  هنر کردن نبود؟! واقعا که...
با صدای پیامک ،گوشیشو از توی جیبش دراورد.
یه شماره ناشناس براش پیام فرستاده بود.
لباشو جلو داد و پیامکو باز کرد.
عجیب بود فقط یه عکس مدت دار براش فرستاده شده بود.
آروم از پشت میز بلند شد.
+الان میام...
وارد حال شد و روی کاناپه نشست.
عکسو دانلود کرد و بازش کرد.
با دیدن خودش و یشینگ گوشی از دستش افتاد.
اینقدری شوک بهش وارد شده بود که نمی دونست باید چیکار کنه.
به سختی خم شد و گوشیو برداشت.
خواست دوباره عکسشو ببینه ولی چون فقط یه بار قابل مشاهده بود نمیتونست.
پیامی براش ارسال شد.
"من و تو باهم عالی به نظر میرسیم"

دوستان اکانت قبلی من متاسفانه دیگه بهش دسترسی ندارم و این اکانت جدیدمه لطفا حتما فالو کنید و داستان رو به ریدینگ لیستتون اضافه کنیو خواهش میکنم که به هر پارت دوباره ووت بدید❤

My naughty student👨‍🏫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora