👨‍🎓 Part 21 👿

145 35 1
                                    

در اتاق کار پدرشو آروم باز کرد و سرشو داخل اتاق کرد.
+پاپا؟!
شیون داشت کتابی رو مطالعه می کرد، نگاهشو به سهون داد و گفت:
-چی شده؟!
+میشه اگه کای بهت زنگ زد؛ هرچی گفت بگی آره؟!
شیون با تعجب ابرویی بالا انداخت.
-هرچی گفت؟!
تند تند سرشو تکون داد.
+اره چیزی خاصی نمی خواد بگه فقط می خواییم بریم سینما و...
با زنگ خوردن گوشی شیوون حرفشو قطع کرد.
چهره اشو توی هم کشید.
+زنگ زد واقعنی!^_^
شیون تلفنشو جواب داد و در حالی که به سهون نگاه می کرد، با کای حرف زد.
-مشکلی داره؟
-درسته من گفتم
-اره
تماسو قطع کرد و با اخم نگاهی با سهون انداخت.
سهون انگشتاشو بهم رسوند و لبشو جلو داد.
+و اینکه شب پیشش بخوابم؛ باور کن از عمد این حرفو نزدم؛ بکهیون بهم با خط کای بهم پیام داد و بعد بهم زنگ زد و یه مشکلی پیش اومد و اون حرفو بهش زدم.
شیون سری تکون داد.
-اوکی! می تونی بری.
با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت:
+واقعا؟! یعنی می تونم باهاش برم بیرون و شبم پیشش بخوابم؟!
شیوون آهی از خنگی سهون کشید.
-سهون  چرا اجازه میگیری برای این موضوع؟!
سهون چونه اشو کمی خاروند و اهانی گفت.
+ولی تو رابطه با کای من زی... عا هیچی، مرسی که اجازه دادی! بای بای...
سری تو اتاقش رفت و در رو بست.
+خاک توسرت کنن! داشتی به پدرت می گفتی که زیری؟ فاااک!
لبشو گاز گرفت و نگاهی به اتاق انداخت.
+از اونجایی که شب می خوام پیشش بمونم باید یه دست لباس خواب بردارم و چون فرداهم مدرسه دارم، باید لباسا و کتابامو بردارم.
سمت کمدش رفت و کوله اشو برداشت.
برنامه درسی فرداشو اماده کرد و لباسای مدرسه اشو تا کرده و مرتب توی کوله اش گذاشت.
سمت آیینه رفت و نگاهی به صورتش انداخت.
بازم مثل همیشه صورتش رنگ پریده بود.
از کشوی میز توالش خط چشم و برق لبی رو برداشت.
خط چشم نازکی پشت چشماش کشید،  با برق لب کمی لباشو برق انداخت و نگاهی به خودش انداخت.
+حالا خوبه.
سمت کمدش رفت و شلوار کتان قهوه ای با یه یقه اسکی کرم رنگو انتخاب کرد.
لباسارو تنش کرد و از تو آیینه قدی اتاق نگاهی به خودش کرد.
+زشتم نیستما!  اوه لباس خواب یادم رفت.
کشویی رو که مخصوص لباس خوابای نازنینش بود بیرون کشید.
لباسارو جابه جا کرد و اهی کشید
+اگه من اینارو بپوشم فکر نمی کنه که با یه بچه کودکستانی طرفه؟!):
لباس خواب سرمه ای رو که روش طرح تمشکای کوچیکی بود رو برداشت.
+فکر کنم این حداقل بهترینشون باشه! باید یه چند دست لباس خواب خوب بخرم! از اون خوبا...
لباسو توی کوله اش گذاشت و زیپشو کشید.
گوشیشو برداشت و نگاهی بهش کرد.
نیم ساعت بیشتر گذشته بود ولی چرا هنوز کای نیومده بود.
روی تختش دراز کشید و به سقف زل زد.
+اه باورم نمیشه شب قراره پیشش بخوابم! اووووم خیلی باحاله!
با تکی که به گوشیش خورد بلند شد و روی تخت نشست.
+بالاخره اومد!
سریع کاپشن چرم مشکی  کوتاهشو به همراه کتونی های لژ دار براق مشکیش پوشید.
کوله اشو برداشت و از خونه خارج شد.
وقتی ماشین کای رو جلوی در دید با ذوق خندید.
آروم سمت ماشین رفت و در جلو رو باز کرد.
روی صندلی نشست و سلامی کرد.
زیر چشمی نگاهی به کای انداخت.
مثل همیشه جذاب و شیک  بود!
بعد از لحظه ای که کای هنوز نگاهش به روبه روش بود نگاهی بهش انداخت و پرسید:
+نمی خوایی حرکت کنی؟!
کای یهو سمتش چرخید و چونه اش رو گرفت:
-چرا پدرت این دستور رو داد؟!
لحظه ای نفسش از این نزدیکی کشنده بند رفت.
+ب...بابام نگفت؛ من خودم گفتم!
کای صورتشو جلو تر اورد به طوری که نفسای آرومش تو صورت سهون پخش می شد.
+م...من خب تقصیره بک بود!
-چرا گردن برادر من می ندازی؟!
+باور کن اون لحظه ای که اون حرفو زدم اصلا هیچ قصدی نداشتم یهویی به ذهنم اومد که اونطوری بگم.
لباشو جلو داد.
+به هر حال مهم نیست؛ من میرم خونه امون؛ تو هم خسته ای برو بخواب.
کای نگاهی به لبای سهون انداخت و سریع چونه اشو ول کرد.
-نیازی نیست! امشب میریم سینما ولی انتخاب فیلم به عهده منه!
نفسشو با فشار بیرون فرستاد.
+چه فیلمی می خوایی ببینی؟!
کای پوزخندی زد و گفت:
-قبل اینکه بیام توی نت یه سرچی زدم؛ بلیط یه فیلم ترسناک شش بعدی رو رزو کردم.
شوکه داد کشید.
+هااان؟ فیلم ترسناااک؟!
کای ماشینو به حرکت در اورد.
-اوهوم انتظار داری فیلم عاشقانه باهات ببینم؟ یا نکنه می ترسی؟
+نه خیرم نمی ترسم.
-خوبه پس!
+فیلمه کجاییه؟
-امریکایی!
انگشتشو به دهن گرفت.
هنوزهیچی نشده بود دندوناش از ترس شروع به لرزیدن کرده بودن.
خیلی از فیلمای ترسناک وحشت داشت و حتی وقتی که انابلو به اصرار هیونگش دید با این که فیلم خیلی ترسناکی نبود ولی شب توی خواب خودشو خیس کرده بود و لازمه که بدونید 14 سالش بود(:
(گند زدم به شخصیت سهون^_^)
و از اون روز به بعد هیچ وقت سراغ چیزای ترسناک نرفته بود.
وقتی به سینما رسیدن و کای ماشینو پارک کرد با استرس از ماشین پیاده شد.
نفهمید چی شد ولی انگار تلپورت کرده بودن و روی صندلی های سینما نشسته بودن.
با ترس عینکو جابه جا کرد و نگاهی به کای انداخت.
با خیال راحت نشسته بود و پاپ کورن بزرگی رو که سفارش داده بود می خورد.
توی دلش خودشو به فوش بست؛ واقعا این گه بد مزه چی بود که خورده بود!
وقتی فیلم شروع شد محکم دسته صندلی رو چسبید.
+خدایا گه خوردم! دیگه از این گه ها نمی خورم!
فیلم جوری بود که یک نفر داشت توی یه خونه قدیمی راه می رفت و با هر قدمش صدای پارکتای قدیمی زیر پاشون بلند می شد.
قلبشو توی دهنش حس می کرد انگار که خودش داشت توی اون خونه قدم می زد.
وقتی که در کمد توی فیلم باز شد نفسشو توی سینه اش حبس کرد
کای خنده ای کرد و گفت:
-الان یه چیزی بیرون می پره!
اینقدری استرس و ترس داشت که حرف کای وخنده اش اصلا تو چشمش نیومد.
در کمد کامل باز شد و چیزی از توش بیرون نپرید نفس عمیق کشید ولی حتی یه ثانیه نگذشته بود که یکدفعه تماس لباسای داخل کمد از توی اتاق بیرون پرت شدن و انگار که افتادن رو صورتش و شخص فیلم  داخل کمد پرت شد و درش بسته شد.
وقتی که این صحنه رو دید چنان جیغی کشید که حس کرد حنجره اش واقعا پاره شد.
بازو کای رو چسبید.
+ترو خدا بیا بریم من نمی خوام این فیلمو ببینم!
کای شونه ای بالا انداخت و  بازوشو از تو دستای سهون در اورد.
-ولی من به خاطر پیشنهاد تو کلی وقت صرف کردم و الانم تا این فیلمو کامل ندیدیم از این سینما بیرون نمی ریم.
با التماس گفت:
+ولی خواهش می کنم!
-نه!
صاف سرجاش نشست. و سعی کرد چشماشو ببنده.
حاضر بود قسم بخوره که تا چند شب خواب درست و حسابی به چشماش نمیاد.
چشماشو بسته بود و فقط صداهای فیلمو می شنید که همونم باعث تکون خوردن به شدت پاهاش شده بودن.
با صدای جیغی که شنید چشماشو باز کرد.
توی فیلم سریع لامپا خاموش و روشن می شدن و هر باری که روشن می شدن سایه ای ترسناک جلو و جلو تر می اومد.
محکم چشماشو بست و دستاشو جلوی چشماش گرفت.
+خدایا قسم می خورم اگه زنده از این سالن سینما رفتم خودم با دستای خودم؛ خودمو به خاطر گه مفت خوردن خفه کنم!
وقتی فیلم تموم شد و چراغای سالن روشن شد. به قدری فشارش افتاده بود که نمی تونست حتی اون عینک لعنتی رو از چشماش برداره.
فیلم دو ساعت و نیم بود با اینکه بیشتر چشماشو بسته بود ولی خیلی جاها چشماش به طور ناخواسته و از روی کنجکاوی باز می شدن و از شانس قشنگ قهوه ای رنگش جاهای ترسناک بودن.
-نمی خوایی بلند شی؟!
نگاهی به کای انداخت و آروم سری تکون داد.
اب دهنش خشک شده بود و نمی تونست حرف بزنه.
به سختی بلند شد و جلو تر از کای راه افتاد.
دلش می خواست  به شدت زیر گریه بزنه ولی حتی توان این کارو نداشت.
سوار ماشین شد و آروم درشو بست.
-نمی خوایی این عینکو در بیاری؟
تازه یادش افتاد که عینک هنوز روی چشماشه.
به آرومی عینکو براشت و روی پاهاش گذاشت.
کای مشکوک نگاهی به سهون انداخت.
این همه آروم بودن جای شک نداشت؟!
-سهون خوبی؟!
وقتی دید جوابشو نمی ده دستشو روی شونه سهون گذاشت و سمت خودش برگردوندش.
با تعجب به چهره رنگ پریده سهون نگاه کرد.
+خدا لعنتت کنه بک! همینجا باش هیچ جایی نریا!
وقتی کای از ماشین پیاده شد با چشمای ریز شده به جلوش خیره شد.
کای اسم بکهیونو برد؟
یعنی اون به کای...اه لعنتی دقیقا کار خود عوضیشه! اون می دونست که چه قدر از فیلمای ترسناک می ترسه.
کای برگشت و نی رو توی آبمیوه هلویی که براش خریده بود زد.
آبمیوه رو سمت دهن سهون گرفت و نی رو توی دهنش گذاشت.
خودشو مقصر این حال سهون می دونست چون بعد از اینکه تماسو قطع کرد بکهیون موضوع رو براش تعریف کرده بود و گفته بود که می تونه برای تلافی فیلم ترسناک ببینن.
سهون کمی از آبمیوه رو خورد و پاکت رو از دستای کای گرفت.
+خودم می تونم.
کای نگاهی به سهون انداخت هنوز رنگش پریده بود.
ماشینو روشن کرد و سمت خونه راه افتاد.
وقتی رسیدن آروم از ماشین پیاده شد.
-سهون؟
نگاهی به کای انداخت.
+چیه؟!
-بابت سینما متاسفم واقعا فکر نمی کردم که اینجوری بشه.
آروم سری تکون داد.
+اشکالی نداره؛ میشه سریع بریم خونه؟ من الان نیاز شدیدی دارم که استراحت کنم.
وقتی در خونه رو باز کردن خونه غرق تاریکی بود.
-فکر کنم بکهیون خوابیده!
سری تکون داد.
+باید خدا رو شکر کنی که خوابیده وگرنه جنازه برادرت امشب رو دستت بود!
پرو اینو گفت و سمت اتاق کای رفت.
در اتاقو باز کرد و چراغو روشن کرد.
کوله اشو روی کاناپه تک نفره اتاق پرت کرد و کاپشنشو در اورد.
کای وارد اتاق شد.
-می خوایی پیش من بخوابی؟!
پوکر برگشت و به کای نگاه کرد.
+خیلی ناراحتی می تونی بیرون بخوابی!
کای اخمی کرد و گفت:
+فکر نمی کنی کمی پرو تشریف داری؟ منو از اتاق خودم بیرون می کنی؟!
سمت کوله اش رفت و لباس خوابشو بیرون اورد.
سرش داشت می ترکید و تنها چیزی که نیاز داشت این بود که بدنشو به تخت برسونه.
سمت دستشویی که توی اتاق بود رفت و گفت:
+فقط خفه شو کیم کای!
کای شوکه به در بسته دستشویی نگاه کرد.
-به من گفت خفه شو؟!(یس بیب با خوده تو بود._.)
کلافه سری تکون داد.
این همون سهون مظلوم خودش بود؟
-واااات؟!
عصبی ضربه ای محکم به پشت سرش زد.
-سهون مظلوم خودتو کوفت! چت شده کای؟
دست از حرف زدن برداشت و لباسشو از تنش در اورد.
در دستشویی باز شد و  هر دوتاشون شوکه به هم خیره شدن.
سهون به بدن برنزه کای خیره شده بود و به این فکر می کرد که چرا هر دفعه که بدن کای رو می بینه دلش می خواد خودشو از یه ساختمون بلند پرت کنه و کای به این فکر می کرد که چه طور یه پسر می تونه تو یه لباس خواب مزخرف کیوت به نظر برسه؟!

دوستان اکانت قبلی من متاسفانه دیگه بهش دسترسی ندارم و این اکانت جدیدمه لطفا حتما فالو کنید و داستان رو به ریدینگ لیستتون اضافه کنیو خواهش میکنم که به هر پارت دوباره ووت بدید❤

My naughty student👨‍🏫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora