👨‍🎓 Part 93 👿

76 20 0
                                    

آروم سهونو رو تخت خوابوند و بلند شد.
-کیووونگ بیاااا، این مررد...
بعد چند لحظه در اتاق باز شد.
+ها؟! چته؟!
به سهون که بی جون روی تخت افتاده بود اشاره کرد.
-از حال رفت! چیکار کنم؟! تقصیر توعه همش!
عصبی به یشینگ توپید.
+وات د فاک؟! تقصیر منه؟! به خاطر اون قرصیه که تو بهش دادی...
-نه خیر اونا عوارض نداره...
+گمشو برو دستگاه فشار و جعبه کمکای اولیه رو بیار.
با رفتن یشینگ روی تخت نشست و پتو رو تا روی گردن سهون بالا کشید.
+اینقدر برات غیر قابل باور بود؟!
دستشو روی صورت سهون کشید.
+متاسف نیستم، نباید چیزی که مال من بودو میگرفتی، اشتباه از خودت بود...
با برگشتن یشینگ دستشو از روی صورت یخ زده سهون برداشت.
دستگاه فشار رو گرفت و پارچه اشو دور دستش بست.
دستگاهو روشن کرد و منتظر موند.
+بهش گفتی باید چیکار کنه؟!
چشمای نگرانشو از سهون گرفت.
-توی این وضعیت بهش بگم؟! نه نمیتونم!
+این اینقدری دیوونه شده که قید همه چیو بزنه و به کای بگه...
با دیدن فشارش آهی کشید.
+پایینه، نیاز به سرم داره.
-من نمیتونم خودت بهش بگو...
چشم غره ای بهش رفت.
+چرا باید بهش بگم؟! من میخوام کای دوباره با من باشه اونوقت خودمو به این نشون بدم؟! احمق شدی؟! بیدار شد بهش بگو و بعد ردش کن بره، تحمل بودنشو توی خونم ندارم...
-سرم نداریم!
با سردی شونه ای بالا انداخت.
+فکر کردی برام مهمه؟!
با رفتن کیونگ با پاش ضربه ای به زمین زد.
گوشیشو برداشت و از داروخونه آنلاین سرم سفارش داد.
دستای سرد سرد سهونو زیر پتو کرد.
-ا...اگه قبولم میکردی، اگه کایو دوست نداشتی اینطوری نمی شد پس منو سرزنش نکن.
با صدای زنگ سریع از اتاق بیرون اومد.
کیونگ با اخم دم آیفون ایستاده بود.
+این پسره احمق، ادرس خونه رو به همین راحتی یاد گرفته؟!
نگاهی به آیفون کرد.
-لوهانه!
+کور نیستم دارم میبینم، اینجا چه غلطی میکنه؟! مگه نگفتی دوست پسرش حواسش بهش هست.
-نمیدونم
دستشو سمت آیفون برد.
کیونگ با عصبانیت دستشو پس زد.
+چیکار میکنی؟!
-سهون باید تا بعداز ظهر برگرده و خودش نمیتونه!
+برام مهم نیست، به درک که نمیتونه؛حق نداری اینو راهش بدی یشینگ!
چشماشو عصبی بست و داد زد.
-محض رضای خدا بس کن، گمشو تو اتاقت و تا وقتی سهون نرفته بیرون نیا!
با اخم به آیفون نگاه کرد و چیزی نگفت.
صدای نفسای عصبی یشینگ به گوشش می رسیدن.
برای اون پسره آشغال اینطوری عصبی شده بود؟!
نگاه سردی حواله یشینگ کرد و از کنارش رد شد.
.............
به سختی چشماشو باز کرد.
چرا بدنش اینقدر کوفته بود.
-بیدار شدی سهون؟!
با تعجب به لوهان نگاه کرد.
+لووو....
با هجوم خاطرات باورنکردنی شوکه به سقف اتاق زل زد.
لوهان با استرس دستشو گرفت.
-سهون؟ سهون؟ تو رو خدا حرف بزن...
به سختی نگاهشو به لوهان داد.
+دیشب چرا ولم کردی؟! بهم قول دادی تنهام نزاری!
بعد این جمله اش قطره های اشک از چشماش بیرون ریخت وتوی موهاش گم شدن.
دست سهونو محکم فشار داد.
-از همون کوفتیا که به تو داده بودن به منم داده بودن، وقتی دوست پسرمو پیدا کردم دیگه نفهمیدم چی شد، برده بودم خونه اش و با دوستاش...
به اینجای حرفش که رسید به من من کردن افتاد.
-ب...با دوستاش باهام بودن، چند نفری، گروهی صب...صبح که بیدار شدم وسط سه نفر خوابیده بودم، یهو یاد تو افتادم. از ادرسی که برای اون حروم زاده فرستاده بودم اینجا اومدم و ت...تورو تو این وضعیت دیدم. ببخشید اگه من نمیرفتم، همه اش تقصیره منه، نباید چیزی میخوردیم، اصلا نباید به استخر میرفتیم.
به گریه افتاد.
-گفت بهت حمله عصبی دست داده خیلی ناراحتم همه اش تقصیره منه ببخشید...
شوکه به لوهان نگاه کرد.
به اونم تجاوز شده بود ولی به خاطر اون خودشو به اینجا رسونده بود؟!
غم خودشو  فراموش کرده بود و غمخوار سهون شده بود؟!
لبای خشک شده اشو به زور تکون داد.
+تموم شد لوهان، همه چی تموم شد، کای بفهمه دیگه یه لحظه ام نگام نمیکنه...
با اسم کای سریع بلند شد که سرش تیر کشید.
+گوشی تو بده، بدو باید به کای بگم من بهش خیانت کردم، همه اش بهم میگفت سهون اینکارو باهام نکنیا و من دقیقا همین کارو باهاش کردم، دیگه نمیتونم تو چشماش نگاه کنم!
لوهان با تردید گوشیو در اورد.
-میخوایی بهش بگی؟! سهون اینطوری...
+هیییس هیچی نگو...
بریده بریده نفسی کشید.
گوشیه لوهانو گرفت و از حفظ شماره کای رو وارد کرد.
در اتاق باز شد.
با ترس به یشینگ زل زد.
-چرا بهش گوشیو دادی؟!
دست لرزونشو به اون یکی دستش رسوند و گوشیو سفت گرفت.
-واقعا میخوایی بهش بگی؟!
با جواب دادن کای نفسشو بیرون فرستاد.
+ک...کااای
کای از پشت تلفن با شنیدن صدای سهون بلند سرش داد زد.
-سهوون کجاایی؟! چرا دیشب نیومدی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ چرا با گوشیه لوهان زنگ زدی؟! هنوز  با لوهانی؟!
با قرار گرفتن تبلتی روی پاش حرفشو خورد.
شوکه به تبلت زل زد.
-سهوون؟!
دهنشو چندبار باز و بسته کرد ولی هیچ صدایی از ته حلقش خارج نشد.
تلفن از دستش افتاد.
با تعحب و ترس به فیلمی که درحال پخش بود خیره شد.
یشینگ لوهانو کنار زد و گوشیو برداشت.
تماسو با کای قطع کرد.
-لوهان برو بیرون!
لوهان به خاطر لحن جدی یشینگ یه قدم عقب رفت.
-ن...نمیرم، میخوایی باز چه بلایی سرش بیاری؟!
عصبی سمت لوهان رفت.
یقه اشو کشید و از اتاق به بیرون پرتش کرد.
در رو قفل کرد و سمت سهون چرخید.
با قدمای یشینگ که سمتش برداشته میشدن با ترس ملافه رو چنگ زد.
-میخواهی بهش بگی؟!
لباش میلرزیدن.
+به تو ربطی نداره، بهش میگم باید بدونه که دیشب که توی اتاقمون تنها خوابیده بوده و منتظرم بوده من چه غلطی کردم.
اشاره ای به تبلت کرد.
-پس اینو براش بفرست.
چشماش از تعجب، درشت شدن!
+چ..چییی؟!
-میخواایی بهش بگی با یکی دیگه سکس داشتم؟! میتونی هووم؟!
+باید بدونه، اصلا تو چیکار داری؟! به خواسته ات که رسیدی دیگه چی میخوایی؟!
روی تخت نشست و دستشو روی سینه سهون گذاشت.
با ترس جیغی زد و خواست عقب بره که به تاج تخت برخورد کرد.
+و...ولم کن
-من هنوز اینو ندارم! باید تمام فکر و ذکرت من باشم!
ناباور خندید.
+تو یه دیوونه مریضی...
-من دیوونه نیستم فقط برای اینکه تو رو داشته باشم هرکاری میکنم حتی اگه کشتن کای باشه...
با ترس به یشینگ زل زد.
با بغض و لکنت گفت.
+ا...اسم کای رو به زبون کثیفت نیار تو ح..حق نداری تهدیدم کنی
یشینگ نفس عمیقی کشید.
-میخوایی بهش بگی؟! که مثلا بهم تجاوز کرده؟! اوکی بگو، منم این فیلمو براش میفرستم تا درک عمیق تری از تجاوزی که بهت شده داشته باشه، نگاه کن، کی داره خودش منو میبوسه؟ هووم؟! خوده تویی سهون...
نفس عصبی ای کشید.
تبلتو برداشت و روی زمین پرت کرد.
+اون باورم میکنه، منو گول نزن بهم یه کوفتی دادی، به کای میگم همه چیو و تو نمیتونی جلومو بگیری.
-جلوتو نمیگیرم فقط دارم بهت حقیقتو میگم، فکر کردی وقتی بفهمه با یه مرد دیگه خوابیدی مثل قبل باهات رفتار میکنه؟! میدونی بعدا که لمست میکنه به این فکر میکنه که اوه یه مرد دیگه ام دستاشو روی بدنت کشیده این فکرا هربار که رابطه داشته باشید به ذهنش هجوم میاره، باعث میشه ازت سرد بشه، فکر میکنه که تو بهش خیانت کردی.
+این خیانت نیست، تو به من تجاوز کردی میفهمی؟! من به کای میگم.
گوشیو دوباره برداشت که یشینگ دستشو چنگ زد.
-سهون منو عصبی نکن، حق نداری بهش بگی، اگه میخواستی بگی از همون اول باید میگفتی.
دستشو به زور از دستای یشینگ بیرون کشید.
سرشو تند و تند تکون داد.
+نه ، نه، نه بهش میگم باید بدونه اون باورم میکنه.
شونه های سهونو گرفت و بی حس توی چشماش زل زد.
-میدونی کار با اسلحه گرم و سرد رو خوب بلدم؟!
ساکت شد و با ترس بهش نگاه کرد.
-خانواده ام! آدمای خوبی نیستن، توی بطن شون تربیتم کردن اولین قتلم توی بیست سالگی بود، کسی که باهام بود با مادرمم بود، کشتمش! اووم اولین بار سخت بود ولی آسون شد...
دستاشو از روی شونه لرزون سهون برداشت.
-بهم یاد دادن برای چیزی که میخوام خون بریزم، بعد یه مدتی دیگه نتونستم اومدم یه کشور دیگه ولی سهون برای اینکه تو رو داشته باشم حاضرم به خوده قبلیم برگردم.
اشکاش پشت سر هم شروع به ریختن کردن.
+با جون کای داری تهدیدم میکنی؟! فکر کردی الکیه؟! تو عرضه همچین کاری رو نداری...
-اگه دوست داری میتونی امتحان کنی، تا وقتی این عکسا و فیلما رو نخوایی کای ببینه همه چی خوبه ولی اگه بخوایی بهش بگی، اتفاق دیگه ای می افته...
وسط گریه خندید.
+دروغه... داری دروغ میگی...
نفس عمیقی کشید.
-باید حتما کاری کنم تا باور کنی؟!
بی حال به تاج تخت تکیه میکرد.
حس اینو داشت که دارن ذره ذره جونشو میگیرن!
+من نمیتونم،مگه نمیگی باید بخوامت؟! من نمیخواامت نه ذهنی نه جسمی نه روحی، به هیچ وجه نمیخوامت...
-فقط باهام باش، بعدش درست میشه!
سرشو تند تند تکون داد.
+نه، نه، اینقدر بدبختی؟! این همه آدم توی کره زمینن، تو به خاطر خواسته ات لوهانو هم نابود کردی.
یشینگ اخمی کرد.
-این وسط لوهان چیکاره اس؟! فقط من و توییم...
لبخند تلخی زد.
+نمیدونی دیشب با لوهان چیکار کردن؟! ههه.. معلومه که نباید بدونی، زیادی درحال خوشی کردن بودی...
-بفهم چی میگی! حالت بده ولی زبونت خوب کار میکنه سهون!
ناتوان و خسته دستای یشینگو گرفت.
+توروخدا ولم کن، من چندسال منتظر بودم خواهش میکنم،التماست میکنم زندگیمو خراب نکن، از خیلی چیزا گذشتم که کایو دارم، نمیخوام زندگیم خراب شه هر چند که نابودش کردی، کای فکر میکنه من پاکم ولی تو دیشب منو کثیف کردی، خواهش میکنم بیشتر از این ادامه نده، کای همه زندگیه منه!
-میخوایی همه زندگیتو داشته باشی؟! پس با من باش، نمیزارم بفهمه فقط برای منم باش، چرا باید همه وجودتو به اون بدی؟ میخوایی پیشت باشه؟! با منم باش، نمیزارم حتی روحشم بفهمه...
آروم نالید.
+میفهمی داری چی میگی؟! خواهش میکنم بس کن، میشه همون استادی باشی که اولین بار دیدم، میشه؟! لطفا؟!
-به لوهان میگم کمکت کنه بری حموم بعدش برو خونه ات و استراحت کن وقتایی که بخوام ببینمت بهت میگم، تو از این به بعد مال منی، فهمیدی؟! حتی یه درصدم جرئت نکن کاری که نباید بکنی رو انجام بدی اونوقت حرفمو عملی میکنم.
صورتشو تو دستاش گرفت.
چرا باهاش اینطوری میکرد؟!
چرا داشت نابودش میکرد؟!
بلند شد و سمت در رفت.
با باز کردن قفل در به لوهانی که شوکه و با ترس بهش نگاه میکرد، خیره شد.
از اتاق بیرون اومد.
-دیشب باهات چیکار کردن؟!
لوهان اخمی کرد.
-مگه برات مهمه؟! اون حرومزاده دستش با تو، تو یه کاسه بود؟!
-هرکاری که همون حرومزاده ای که میگی کرده باشه رو سرش تلافی میکنم برو پیش سهون کمکش کن و بعدش برید.
لوهان با ناباوری خندید.
-خیلی ریلکسی، گند زدی به زندگیش...
یشینگ سرشو تکون داد.
-نه برعکس دارم بهش کمک میکنم که زندگیشو نگه داره!
لوهان بدون حرف بهش نگاه کرد.
این یشینگی که میشناخت نبود.
خیلی تغییر کرده بود!
دیوونه تر و ترسناک تر شده بود.
یعنی واقعا حرفش راست بود؟!
..........
توی جاش جابه جا شد.
+نمیخوام برم خونه...
لوهان به ساعت ماشین نگاه کرد
-همین الانشم دیر شده و شبه، سهون؟
نگاهشو از خیابون گرفت.
+هوم؟!
-خیلی آرومی، اصلا واکنشت عادی نیست...
آهی کشید.
+لوهان هیچی نمیدونم، من هیی از دیشب درک نکردم فقط صبح بلند شدم و فهمیدم چی شده، هنوزم مخم درست کار نمیکنه.
لباشو جلو فرستاد.
-منم! انگار یه چیز عادیه که با چند نفر خوابیدم، خارجیای حروم زاده.
صورتشو به شیشه سرد چسبوند.
چشماشو محکم بست و هیسی کشید.
سردی شیشه دل داغشو یه خورده آروم کرد.
-سهووون؟!
چشماشو باز کرد.
+چیه لوهان؟!
-به کای نمیگی نه؟!
+به خاطر کای رفتم که فقط دوتا دونه عکسو نبینه، الان که همچین اتفاقی افتاده باید بهش بگم؟! ازم فیلم داشت.
-خودش گرفته بود؟!
چندبار پلک زد و فکر کرد.
+نه! خودش فیلم نگرفته بود، یکی دیگه بود!
-یعنی یکیه که گذاشته سکستونو ببینه و فیلم بگیره، هرکیه یه دشمنی ای با تو داره، فکر کن ببین چه عوضی ای میتونه باشه؟! سهووون!
+چیه؟!
-میشه یه خورده جیغ بزنی؟ گریه کنی؟  فوش بدی یا هرچی...این آروم بودنت خیلی ترسناکه.
نفس عمیقی کشید.
+تو نبودی کلی  جیغ زدم که از حال رفتم! الان حتی توان حرف زدنم ندارم!
لوهان جلو خونه سهون پارک کرد.
-رسیدیم...باهات بیام؟!
+نه کای هنوز نیومده ، بهش چی گفتی؟!
-بهش گفتم دیشب خسته بودیم و خونه دوستمون خوابیدیم بعدشم همینطوری دانشگاه رفتیم‌.
آروم سرشو تکون داد.
+ماشینو ببر خودت نیاز داریش.
-ولی سهون...
حرف لوهانو قطع کرد.
+برو لوهان، بودنت هیچ کمکی بهم نمیکنه.
از ماشین پیاده شد و از قسمت نگهبانی خونه اشون رد شد.
توی قسمت باغچه خونه رفت و از رو برگای خشک رد شد.
+اگه دوروز قبل بهم میگفتم بهم تجاوز میکنن از فکرش میمردم...
به درختی تکیه داد و آروم زیرش نشست.
هوا تاریک شده بود ولی به خاطر چراغا حیاط حسابی روشن بود و نمیترسید.
پاهاشو داخل شکمش جمع کرد.
یعنی واقعا تهدید یشینگ راست بود؟! حتی اگه یه درصدم راست میگفت بازم نمیتونست روی جون کای ریسک کنه.
-سهون؟!
با ترس به روبه روش نگاه کرد.
کای بود!
+کای؟!
کای جلوی پاش زانو زد و با نگرانی بهش نگاه کرد.
-چرا دیشب نیومدی؟! هر چه قدرم خسته بودی باید می اومدی، زنگ میزدی خودم بیام پیشت، گوشیتم که جواب نمیدادی...
خودشو با دلتنگی توی بغل کای انداخت.
+کاای...
با تعجب دستشو دور سهون حلقه کرد.
-چرا دیشب نیومدی وروجک؟ هوم؟! اولین بارت بود که خونه نخوابیدی...
لبخند تلخی زد که کای ندید.
معلومه که هیچ وقت جاییو به جز خونه خودش برای خواب انتخاب نمیکرد ولی دیشب...
+فکر نمیکردم خونه باشی!
-امروز نرفتم، باور کن میخواستم گم شدنتو به اداره پلیس گزارش بدم...
بیشتر تو بغل کای فرو رفت.
کایش نگران بود و اون در حال خیانت کردن بهش بود.
سهونو از تو بغلش بیرون اورد و صورتشو قاب گرفت.
ابروهاش با حرارت شدید زیر دستاش بالا پریدن.
-سهون؟ چرا تب داری؟! داری میسوزی...
سهون همیشه بدنش یخ بود، توی این مدت هیچ وقت اینقدر تب دار ندیده بودش!
-خوبی؟
+نه، هرچیم به جز خوب!

دوستان اکانت قبلی من متاسفانه دیگه بهش دسترسی ندارم و این اکانت جدیدمه لطفا حتما فالو کنید و داستان رو به ریدینگ لیستتون اضافه کنیو خواهش میکنم که به هر پارت دوباره ووت بدید❤

My naughty student👨‍🏫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora