👨‍🎓 Part 12 👿

162 49 1
                                    

شوکه پلک زد.
+س..سهون؟!
شیوون سری تکون داد و گفت:
-درسته سهون...من تصمیم گرفتم که در قبال ازدواجت با سهون یه فرصت دیگه بهت بدم.
با عصبانیت بلند شد.
+هیچ می فهمین چی می گین؟! من؟ با سهون؟ امکان نداره قبول کنم...
- اشکال نداره ! خودت  ضرر می کنی من فقط یه پیشنهاد بهت دادم که بتونی خودتو از شر این بدبختی ای که گیرت افتاده خلاص کنی ولی مثل اینکه قدر فرصتی که دارم بهت می دم رو نمی دونی.
هیستریک خندید.
+ نه دیگه نمیشه! فرصت داریم تا فرصت... من با پسرت ازدواج کنم و خودمو مسخره مردم کنم؟
شیووت یه تار ابروشو بالا داد.
-چرا فکر کردی مردم باید از ازدواج تو خبر دار شن؟!
با کلافگی دستی توی موهاش کشید و دوباره روی صندلی نشست.
+نمی فهمم برای چی می خوایی پسر خودتو بدبخت کنی؟ فکر کنم تو این چند سال فهمیده باشی با چیزی که ازش خوشم نیاد چیکار می کنم!
شیون پوزخندی زد:
- و چی باعث شده فکر کنی پسر منم جز اون دسته اس؟! شرط من این که با سهون ازدواج کنی و نصف اموالتو به نامش می زنی، و حق طلاقو به خوده سهون می دی(اونام حق طلاق دارن؟@_@) اگه قبول کنی شرکتت تا ابد برای خودته...
اخماشو تو هم کشید.
+قبول می کنم!
شیون با تعجب ابروهاشو بالا داد.
-نمی خوایی فکر کنی؟!
سری تکون داد.
+نه نمی خوام.
از روی مبل بلند شد.
- ولی عواقبشم قبول کنین!
شیون با اخم بلند شد و یقه اشو گرفت.
-الان منو تهدید کردی؟!
پوزخندی زد و یه تار ابروشو بالا انداخت.
- به هر حال اگه باهاش ازدواج کنم اون مال من میشه و کیم کای هر کاری که دلش بخواد با اموالش می کنه و در ضمن اینو بگم که تا اون نخواد هیچ دخالتی نمی تونی بکنی.
یقشو از دستای شیون آزاد کرد و سمت در رفت و در رو باز کرد.
گردنشو به عقب چرخوند.
+منشیمو برای آماده کردن و برنامه ریزی مراسم پیشتون می فرستم.
از اتاق خارج شد و در رو بست.
دستاشو مشت کرد و به زمین خیره شد.
+من به خاطر اون شرکت دوستمو نابود کردم! پس خودمم می تونم نابود کنم و تن به این ازدواج لعنتی بدم.
از پله ها سریع پایین اومد.
در عمارت رو باز کرد و خارج شد.
نفس عمیقی کشید، چشماش رو بست و هوای آزاد رو وارد ریه هاش کرد.
..............
سریع از ماشین پیاده شد و سمت در ورودی رفت.
نمی تونست دو ساعت صبر کنه تا در کامل باز بشه و ماشین داخل حیاط عمارت پارک کنه و بعد از ماشین مثل این شاهزاده ها پیاده بشه.
از لای در رد شد و سمت عمارت دوید ولی وسط راه از دویدن ایستاد و سرجاش خشکش زد.
کای داشت؛ سمت ماشینش می رفت.
یعنی...یعنی الان می دونست؟! می دونست که قراره چه اتفاقی بیوفته؟!
آروم قدماشو سمت کای برداشت و حرف های عقلشو که می گفت سهون از جات تکون نخور و سمتش نرو رو نادیده گرفت.
+کای!
کای برگشت و بدون هیچی حرفی نگاهش کرد.
گلوش خشک شده بود و پشتش عرق سردی نشسته بود.
ضربان قلبش داشت بالا می رفت و احتمال اینکه همون وسط سکته نکنه خیلی کم بود.
چرا هر وقت این مجسمه پرستیدنی رو می دید اینجوری می شد؟!
ولی چرا ایندفعه حالتاش بیشتر شده بودن؟
به خاطر دوری و ندیدنش بود یا به خاطر واکنش کای بعد از شنیدن اون خبر؟!
+م...متاسفم!
کای دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و نزدیکش شد.
-برای چی؟! مگه تو کاری کردی؟
چونه اش شروع به لرزیدن کرد.
+م...من.. ببخشید...
کای هیچی نگفت و فقط توی چشماش نگاه کرد، بعد چند ثانیه گفت:
-بهم یه قولی دادی!  گفتی اگه ببوسیم دیگه پشت سرتت نگاه نمی کنی. یادته؟
سرشو پایین انداخت. چی می گفت؟! اصلا چیزی هم داشت که بگه...
چی می تونه برات بدتر از این باشه که به عشقت  قول بدی ولی بهش عمل نکنی؟!
کای صداشو بلند کرد.
-ازت پرسیدم یادته یا نه؟!
+یادمه!
نزدیک صورتش شد. از نزدیکیش نفسش  توی سینه اش حبس شد.
- ولی تو قولتو شکوندی! فکر نمی کردم که اگه بهت اجازه بوسیدنم رو بدم حریص تر بشی و بخوایی منو کامل داشتی باشی... جرئتت برام قابل ستایشه...
سرشو بلند کرد و مستقیم تو چشمای کای زل زد.
+من نخواستم که تو رو مال خودم کنم...اونا خواستن...
کای دستشو آروم روی گونه اش کشید.
-نه دیگه...نشد...
نگاهش تاریک شد و ادامه داد.
- تو قراره همسر من بشی...اوم نه زیر خواب... پس جنبه داشته باش و قبول کن که چیز بزرگتر از ارزش خودت رو خواستی...
+ک...کای...
کای برگشت و همونطور که سمت ماشینش می رفت گفت.
-شاید چیزی که خواستی با توجه به موقعیت من به دست اوردنش آسون باشه ولی...عواقبش...هه...حتما برات آسون میشه.
سوار ماشین شد، روشنش کرد و از کنار سهون رد شد.
ولی اون فقط شوکه سرجاش خشکش زده بود.
چشماش تر شد و شروع به گریه کرد.
+من نخواستمت...هیچ وقتم نخواستمت... من حتی به دیدن عکستم راضی بودم لعنتی... تو...تو خیلی مغروری...
روی زمین نشست.
+تازه ارزشمم از اون هرزه ای که می خواست بکشتت خیلیم بیشتره...
اشکاشو با دستش محکم پاک کرد.
+الان قبول کرده بود یا نه/:
به سبزه ها خیره شد.
+فکر کنم قبول کرده بود(:
لبخند عمیقی زد.
+یعنی قراره من واقعنی باهاش ازدواج کنم ؟!
با ذوق خندید و توی فکر فرو رفت.
..............
با صدای زنگ سریع در رو باز کرد و بغل چانیول پرید.
با ذوق خندید و گفت:
+ددیییی...دیر کردی...
چانیول دستشو دور کمر بکهیون حلقه کرد.
-بیا پایین بک... فکر نکن مثل پر سبکی!
لباشو برچید و از بغل چانیول بیرون اومد.
+یه بار خواستم خودمو لوس کنما!
چانیول خنده کوتاهی کرد و بکهیون از کنار در کنار زد.
-عزیزم تو هر 24 ساعت در حال لوس کردن خودتی...
+ددی جان!
-خب بک تستارو حل کردی!
با نیشخند ابرویی بالا انداخت.
+اول جایزه ام!
چانیول سری به نشونه منفی تکون داد و با تحکم گفت:
-اول تستا بکهیون!
پاشو روی زمین کوبوند و برگه هایی که پر از جوابای کپی شده بود رو به دست چانیول داد.
+اینم تستام! حالا جایزه ام رو بده...
-بزار چکشون کنم.
پایین پای چانیول نشست.
+ددی یه چیزی بگم؟!
-چی؟!
+اووم...من یه چند تاشو نتونستم حل کنم... فکر کنم یه بیستایی باشه...
تو ذهنش دهن کجی ای کرد، یکی از اون عوضیایی که بهش پول داده بود...پولشو بالا کشیده بود و جوابارو براش نفرستاده بود.
-چرا؟!
+خوابم برد و نتونستم اون چند تا رو حل کنم...
چانیول سری تکون داد و گفت:
-خیلی خوب اشکالی نداره ولی با تستای دفعه بعد حل می کنی... بکهیون؟!
+بله ددی؟!
چانیول با اخم بهش نگاه کرد.
-بکهیون خودت همه اینارو حل کردی؟!
لبشو به دندون گرفت و گفت:
+آره ددی، خودم حل کردم...
چانیول نیشخندی زد و گفت:
-پس اشکالی نداره اگه ازت امتحان بگیرم؟!
به نشونه نه سری تکون داد.
+نه! چه اشکالی داره...چییی؟! ددی می خوایی از اینا امتحان بگیری؟!
چان سری تکون داد.
-مگه نمی گی که خودت حل کردی؟! پس دوباره حل کردنش باید برات مثل آب خوردن باشه.
توی دلش به بدبختی الانش خنده بلندی کرد.
+درسته که خودم حل کردم ولی واسه چی باید دوباره حل کنم؟!
چانیول برگه های تست رو روی میز انداخت و نفس عمیقی کشید.
-بکهیون راستشو بگو خودت حل کردی یا نه؟!
توی دلش گفت:
مرگ یه بار...شیوَنَم یه بار(درست گفتم؟/:_یِهِت درست گفتی._.)
+خودم حل نکردم واقعا چه طوری فکر کردی که من می تونم همه اینارو حل کنم؟
-به کی دادی حل کنه؟!
+به چند نفر پول دادم ...اوم حل کردن برام...
-اگه از این 100 تا سوال حتی اگه ۵ تا شم خودت حل می کردی خیلی برام با ارزش بود ولی با این کار از چشمم  افتادی...
آروم سرشو پایین انداخت.
+ببخشید ددی...
-البته که می بخشمت! ولی به روش خودم...


دوستان اکانت قبلی من متاسفانه دیگه بهش دسترسی ندارم و این اکانت جدیدمه لطفا حتما فالو کنید و داستان رو به ریدینگ لیستتون اضافه کنیو خواهش میکنم که به هر پارت دوباره ووت بدید❤

My naughty student👨‍🏫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora