5 : 𝗌𝗎𝖿𝖿𝗈𝖼𝖺𝗍𝗂𝗈𝗇 .

387 75 10
                                    

بدون هیچ حسی تو صورتم بهش نگاه کردم تا دستش رو از یقم برداره.
- نمیخوای بگی نه؟ باشه، خودم میرم اون حرومی رو سرجاش میشونم.
دست از یقم برداشت راه کج کرد که بره، مچ دست راستش رو گرفتم. برگشت بهم به حالت سوالی نگاه کرد
- کارینا مگه نگفت...کفشاش..کفشاش رو لیس زدم.
اخماش بیشتر توی هم رفت. خودش مچ دستم رو گرفت و سمت اب خوری برد.
گردنم رو گرفت و زیرشیر اب برد.
- دهنت رو بشور..
نمیخواستم اینکار رو کنم! میخواستم تا ابد حس نزدیکی زبونم حتی اگه به وسایلشم باشه بمونه..
اما مجبورا به جیسونگ گوش دادم و با کمال خونسردی تو دهنم آب پر کردم و خالی کردم و دهنم رو شستم، تا کمی از آتش عصبانیتش فروکش کنه.
میشناختمش همونجور که سریع آتیشی میشد سریع هم خاموش میشد..
- خوبه؟
- اره..دیگه هم از اینکارا نکن..
در جوابش سرم رو تکون دادم و تو دلم گفتم: خیلی خوش خیال و ساده ای جیسونگ!!

بلاخره امروز کوفتی تموم شد. سمت دوچرخم رفتم و قفلش رو باز کردم، بعد سوار شدن روی سرمایه ناچیزم به سمت خونه رکاب زدم.
وقتی به خونه رسیدم با لیلی مواجه شدم، رو پله ها نشسته بود و عروسک خرگوشیش رو تو بغلش جا داده بود.
بعد زدن قفل به دوچرخم سمت لیلی رفتم و روبروش زانو زدم تا یکم باهاش از نظر قد و قواره هرچند به ظاهر برابری کنم!
- لیلی چرا اینجا نشستی؟
- هیونگی کجا لَفته بودی؟
از طرز حرف زدنش لبخند محوی روی لبم نشست و نگاش کردم:
- میدونی که باید برم مدرسه تا قشنگ همه چیز رو یاد بگیرم.
لیلی همونطور که دست راستش رو مشت کرده بود و به صورت دورانی چشمش رو میمالید بهم نگاه میکرد
- ولی هَمیچه ی جات درد میتُنه!
- نه نگاه امروز هیچ جام درد نمیکنه!
ایستادم جلوش و ی دور، نمادین چرخیدم تا نشون بدم که سالمم هیچ جام زخم و کبودی نداره. حق داشت ناراحت و دلخور باشه، بیشتر اوقات که به خونه میومدم ی جای بدنم یا کبود یا زخمی بود.
مادر و پدرم اوایل خیلی به این مسئله گیر میدادن ولی با گفتن این که هر روز ی مسابقه فوتبال تو حیاط مدرسه راه میفته اونجا اینطوری میشم؛ دست از سرم برداشتن.
میتونستم بهشون بگم مشکل چیه و تَه تهش انتقالی میگرفتم به ی مدرسه ساده تر و امنتر اما اونجوری از تنها کسی که دلم براش دیوانه وار میتپه دور میشدم.. تنها کسی که آزارم میداد ولی نمیفهمید چشمام با دیدنش براق تر از همیشه میشه.
با تکونایی که دست لیلی به شلوارم میزد به خودم اومدم.
- هیونگی ماما غذا دُلُست کَلدِه.
- به مامان بگو هیونگی غذا خورده، باید درسام رو بخونم فردا ی تست مهم دارم. موهاش رو آروم ناز کردم و سمت اتاقم رفتم. وقتی وارد اتاق خواب شدم لباسام رو درآوردم و روی صندلی گذاشتم، بدون اینکه دست و صورتم رو بشورم رو تخت ولو شدم.
غذای درست حسابی نه تو خونه نه تو مدرسه، نخورده بودم اما اصلا حس گشنگی نداشتم. دست چپم رو روی پیشونیم گذاشتم و یاد اخمای هیونجین افتادم.
قلبم یکم بخاطر تصورش تند میزد، آروم با دست راستم زیپ شلوارم رو باز کردم..

𝗌𝗍𝗋 +18
دستم رو از روی پیشونیم برداشتم و به تاج تخت تکیه دادم، نفسم رو آروم و عصبی بیرون دادم.
دیکم رو از باکسرم بیرون کشیدم.
سر صورتی دیکم بیشتر از هر روز عادی دیگه صورتی رنگ بود، با زبونم لب پایینم رو خیس مردم و آروم دیکم رو توی دستم تکون دادم
- عاه فااک
قیافه و صدای هیونجین تو ذهنم پررنگ تر شد.
با دست چپم پایین تیشرتم رو تو دهنم بردم تا ناله و حرف نزنم.. وقتی هورنی میشم عادت بدمه که صدام خیلی بلندتر از حد میشه و عین هرزه ها ناله میکنم.
آروم شصتم رو روی دیکم مالیدم، تندتر دیکم رو بالا پایین میکنم
- عاه هیون اوممم هرزه توام...
هیونجین باید ببینه من چجوری براش هورنی میشم؟
خیلی خجالت آورده که فقط براش راست کردم.
دلم میخوادش..
با فکر بهش دیکم رو تو دستم بالا و پایین میکنم.
- اومممم هیونجین ببین چقدر دلم میخاد که هرزه تو باشم
شلوارم رو با دست چپم همونجور که گوشه تیشرتم زیر دندونامِ با حرص پایین میکشم، شورتمم همزمان باهاش پایین میاد.
پاهام رو از هم وا میکنم تا بهتر بتونم خودم رو بمالم.
- اوه فاک می هیون
اروم انگشت اشاره دست راستم رو روی سوراخ تنگ صورتم مالیدم. از آیینه پایین تخت که گوشه اتاق بود میتونستم حالتم رو ببینم، واقعا ی هرزه بودم.
فقط هرزه اون بودم.
با لمس اروم سوراخم نفسم تندتر شد و کامم روی شکمم ریخت.
𝖾𝗇𝖽 +18

یکم که گذشت نفسام یکم میزون شد. معمولا از اسپری آروم تو این مواقع استفاده میکنم وقتی به اوج میرسم، همین هم باعث میشد نصف حس و حالم بپره.
امروز ولی روز من بود و حسم رو این خفگی ناخونده ازان خودش نکرد!
پوفی از کلافگی کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم و موبایلم رو گرفتم، باهاش مشغول شدم.
به صفحه اینستاگرام هیونجین خیره بودم؛ همیشه با ی اکانت فیک چکش میکردم تا ببینم چیکار میکنه و اوضاعش چطوره..
استوری جدید گذاشته بود.

با دیدن عکس حس خفگی بهم دست داد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


با دیدن عکس حس خفگی بهم دست داد. گوشی رو ی گوشه پرت کردم و از جام پاشدم، به سمت لباسام که روی صندلی انداخته بود رفتم و اسپری رو از داخل جیب شلوارم بیرون اوردم.
یک بار، دوبار، سه بار، چهاربار...
اینبار نفسم بیشتر از هرلحظه دیگه گرفته بود، معمولا از اسپری دوباره بیشتر نمیزدم ولی انگار اینبار همه چی فرق داشت.. اون رابطه اش رو با یجی اونقدر جدی بود که اون رو استوری کرده بود..
اشک تو چشمام حلقه زد و آروم از گوشه چشمام پایین لغزید.
به گوشه دیوار تکیه دادم و اروم پاهای سست شدم رو رها کردم و روی زمین فرو اومدم.
این خفگی تازگی داشت برام، خفگی از جنس عشق!

__________________________
اینم از پارت پنجم
بچم جونگین چقدر عاشقِ🥲
ووت یادتون نره:>>
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین..


𝖶𝗋𝗈𝗇𝗀 𝖢𝗁𝗈𝗂𝖼𝖾 | 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇Where stories live. Discover now