24 : 𝖼𝗈𝗆𝖾 𝗍𝗈 𝗆𝖾 𝗇𝗈𝗐 .

400 54 3
                                    

حدودای ساعت 18:00 به خونه رسیدم. با دیدن لیلی که پشت پنجره وایساد بود و لبش رو به پنجره چسبونده بود اداهای بامزه درمیاورد لبخند کمرنگی زدم.
با پنجه ی پام کفشام رو از پام دراوردم و بدون اینکه مرتبش کنم به داخل خونه هجوم بردم.
- هیونگی خوفی؟ چلا دیر کَلدی؟
- کار داشتم لیلی، مامان کجاست؟
با دست به طبقه بالا یعنی اتاقم اشاره کرد. جلوش خم شدم و روی موهاش رو بوسیدم و لپش رو اروم کشیدم.
همونجور که به سمت طبقه بالا میرفتم کولم رو از روی دوشم پایین اوردم بلند جوری که مامان از تو اتاق بشنوه گفتم:
- اوما، اونجایی؟
وقتی به چهارچوب در اتاق رسیدم با دیدن مامان و بابا که هردوتاشون رو تختم نشستن جا خوردم.
- چیزی شده؟
- جونگین.
- بله آپا؟
- میخوایم بریم بیمارستان.
- من خوبم
- همین حالااااا
بدون هیچ حرفی پشت سرش راه افتادم. مامان لیلی رو بغل کرد و تو ماشین کنارم نشوند و خودش کنار بابا نشست.
سرم رو طبق معمول به شیشه ماشین چسبوندم.

- وای به حالت چیزیت باشه!
- عزیزم اروم باش...
-اروم باشم؟ این پسره ی... داروهاشم مصرف نمیکرد. من خوش خیال رو باش فکر میکردم اونقدر بزرگ شدن که این کارای ساده رو بتونه بکنه.
با رسیدن کنار بیمارستانی چه هیچ تازگی برام نداشت از داخل ماشین پیدا شدم.
مامان لیلی رو تو بغلش گرفت و بابا یک مرتبه بازوم رو گرفت و سمت بیمارستان کشید.

سمت پذیرش رفت و وایساد. چندتا فرم پر کرد و نشست و منم کنار خودش نشوند.
- باید بستری بشی.
خنده حرصی کردم و نگاهش کردم
- اپا شوخی میکنی؟ واسه چی هان؟
- چند بار در روز اسپری میزنی؟
همونجور که پاهاش رو با عصبانیت تکون میداد و به جلو خیره بود سوال میپرسید.
میدونستم حد معمول روزی دوتا اسپری باید میزدم ولی تو این دو سه ماه اخیر روزانه پنج تا شیش تا اسپری میزدم.
- دوبار.
- عجب! پس چرا اسپری های این ماهت زودتر از موعود تموم شده؟
با اعلام پرستار که نوبت ماست نتونستم بهونه ای جور کنم تا قانعش کنم که ایطور نیست، داخل اتاق پزشک رفتیم. فقط لیلی و مامان بیرون موندن.
با دیدن دکتر یکم جا خوردم، پدر مینهو بود.
سه باری برای جلسه والدین دیده بودمش، تیپ و قیافش اونقدر تک بود که بتونم راحت بشناسمش.
روی صندلی نشستم و اقای لی بهم خیره شد.
- پسر جون قیافت اشناست،جایی دیدمت؟
- فکر نکنم!
- تو مدرسه یونگسان سئول درس میخونی؟
بابام به جای من این بار جواب داد:
- ایگوووو... بله جناب لی اونجا درس میخونه.
- فکر کنم با پسرم تو ی کلاس باشی، اسمش مینوئه.
- بله آقا
- خوب مشکلت چیه؟ چی شده؟
میدونستم بابا واسه اینکه حالم رو خوب کنه من رو آورده به پیش بهترین دکتر سئول ولی هیچوقت فکرش رو نمیکردم بهترین دکتر شهر بابای لینو باشه.
بابام با ناراحتی و درموندگی به اقای لی نگاه کرد و شروع کرد به حرف زدن:
- راستش جناب لی پسرم تو بچه سرطان ریه داشته و الان چند سالی میشه که جلوی بیماریش گرفته شده اما... اما چند وقته استفادش از اسپری هاش از حد معمول تجاوز کرده.
اقای لی با حالت عصبی اما اروم بهم خیره شد و انگشت های دستش رو بهم گره کرد و روی میز یکم به جلو خم شد.
- باید بستری بشی میدونی که؟
- ولی من خوبم..
اقای لی بی توجه به حرف ادامه داد:
- اول ازمایشات رو میدی بعد یک روز اگه حالت واقعا خوب بود میری خونه.
با سر فقط مجبور به گفتن باشه شدم.
نیم ساعت بیشتر طول نکشید که با ی کاور که حلم لباس بیمارستان بود رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و کلی با سوزن سوراخ سوراخم کردن بود تا ی ازمایش ازم بگیرن.
مامان و بابا به همراه لیلی تو اتاق انتظار بودم. حق اینکه تو اتاق بیاین رو نداشتن.
از خودم حالم بهم میخورد که انقدر ناخواسته اطرافیانم رو اذیت میکنم.
تنها چیزی که تونستم نگه دارم فقط گوشیم بود.
گوشیم رو باز کردم و با دیدن نوتیف اینستا سریع اینستام رو باز کردم...
باز هیونجین استوری گذاشته بود و من رو دوباره تگ کرده بود...

باز هیونجین استوری گذاشته بود و من رو دوباره تگ کرده بود

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.

قلبم به تپش افتاده بود. اون من رو الان میخواست. اگه پیشش نمیرفتم.. ممکن بود دورم بندازه.
من این رو نمیخواستم. از تخت پاشدم و لباسام رو که ی گوشه تا شده بودن رو برداشتم و با کاور تنم عوض کردم.
در اتاق رو یواش باز کردم تا ببینم کسی بیرون هست یا نه؟
خوشبختانه تو اون زمان هیچکی تو قسمت انتظار ننشسته بود. سریع از داخل بیمارستان جیم زدم و سمت خیابون رفتم بدون هیچ
برنامه ای فقط تو خیابون راه میرفتم تا از بیمارستان و ادماش به خصوص مامان و بالا دور بشم.
نه پول داشتم تاکسی بگیرم نه ماشینی.
تنها راه حل فقط دوییدن بود.
اگه میدوییدم کمتر از بیست دقیقه میرسیدم. اروم کف دستم روی قفسه سینم نمادین مالیدم و زمزمه کردم:
- یانگ جونگین، بخاطر اون این بار هم طاقت بیار...
چند بار اروم نفس کشیدن و شروع کردم به دوییدن.
پنج دقیقه.. ده دقیقه.. پونزده دقیقه..
حس بد خفگی باز به سراغم اومده بود.
اگر وایمیستادم مسلما دیگه نمیتونستم ادامه بدم. اسپری ای که همش تو جیبم بود رو همونجور که میدوییدم بیرون اوردم و تو دهنم گذاشتم.
اونقدر اسپری رو تو دهنم خالی کردم.. انگار ادرنالین به بدنم تزریق شده بود.
تا به خودم اومدم جلوی در خونه اش بودم. خم شدم و دستام رو روی زانوهام گذاشتم و نفس نفس میزدم.
کل بدنم حتی موهام خیس عرق بود.
اگه من رو تو این حالت ببینه ممکنه حالش بهم بخوره شایدم چندشش بشه...
باید برم داخل؟ مجبورم وگرنه ممکنه دیگه من رو نخواد.
زنگ در رو به صدا دراوردم.

𝗁𝗒𝗎𝗇𝗃𝗂𝗇 𝗉.𝗈.𝗏
تو پذیرایی نشسته بودم و داشتم به استوری جدیدم نگاه میکردم.
اون احمق عمرا بیاد. نیشخندی زدم و موبایل رو کنار گذاشتم.
چند دقیقه طول نکشید که صدای زنگ خونه بلند شد.
پولی از سر بی حوصلگی کشیدم و سمت در رفتم.
ایفون رو زدم و در ورودی رو باز کردم تا ببینم کیه چند دقیقه بیشتر طول نکشید که با ی موجود خیس روبرو شدم.
- ای ان؟

_____________________
پارت جدید..
امیدوارم دوسش داشته باشین
ووت یادتون نره...

𝖶𝗋𝗈𝗇𝗀 𝖢𝗁𝗈𝗂𝖼𝖾 | 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇حيث تعيش القصص. اكتشف الآن