-First feel

86 27 3
                                    

نور از لای پرده ی حریر خودشو داخل مینداخت و صبحِ شنبه رو اعلام می‌کرد.
جنی تکونی به بدنش داد و کش و قوسِ اولِ صبحی‌اش رو شروع کرد.
بعد، به آرومی چشماشو باز کرد.

امروز چه روزیه؟
امروز چه روزیه؟
امروز چه روزیههه؟

جنی با خودش کلنجار میرفت ولی به یاد نمی آورد. انگار امروز مناسبتی که اون به خاطر نمی‌آورد. از تخت پایین اومد و دمپایی های رو فرشی‌اش رو پاش کرد. از بینِ مجله‌ها و وسایلِ پخش‌ و پلا روی زمین گذشت و از اتاق بیرون رفت.
اما، وقتی به آشپزخونه رسید، یکهو توقف کرد.

_شت.

درسته، اون دخترِ موبلوند؛ امروز روزِ شادِ لیسا بود. اون قرار  بود ماشینِ جدیدشو تحویل بگیره. همون شب-که خودشونو توی گاراژ با رقص خفه کردن- بهش قول داد  که وقتی ماشین رو گرفت حتما جنی رو سوار کنه. همون شبی که پدرش آخرش هم برنگشت، و وقتی ازش پرسید چرا، بهش خندیده بود و گفته بود که الان با یه دخترِ غریبه تجربه داره.
پدرش هیچ وقت مشکلی با گرایشش نداشت.

حالا جنی به یاد آورد ولی،این چیزی نبود که الان باید به خاطرش فحش میداد‌.

وقتِ پریوده.

این جمله، با لحنِ شیطانیِ فرشته ی دستِ چپش، توی ذهنش پلی میشد‌. اون سریعا به سمت دستشویی پرواز کرد (!) و تغییراتِ لازم رو ایجاد کرد‌.
جنی، پریودیِ سختی نداشت ولی جدیدا دل درد می‌گرفت. خداروشکر می‌کرد که امروز -حداقل تا الان- دردی حس نکرده بود.

_امیدوارم هیچوقت تکرار نشی، دل‌دردِ عزیزم!

از دستشویی بیرون اومد. بالاخره که باید امروز رو شروع میکرد؟
امروز باید به گاراژ میرفت. قرار بود آخرین تمیز کاری هارو هم بکنه تا به مشتری تحویلش بدن‌.

چه مشتریِ زیبایی.

پدر امروز سراغِ کارهای ماشین رفته بود تا بنزین و... رو ردیف کنه‌.
جنی شروع به خوردن کرد و همینطور غر می‌زد.

_خدایا آخه کی از تمیزکاریِ صبحِ شنبه خوشش میاد؟!

ولی‌ کی از ملاقاتِ اون دخترِ موبلوند در صبحِ شنبه خوشش نمیاد؟

Ineffable Where stories live. Discover now