صدای بارون که تند تند روی سقفِ فلزی میخورد،توی گاراژ پیچید.
دو دختر در حالی که نفس نفس میزدن، دست از رقصیدن برداشتن.
شلیکِ خنده ی جنی توی گاراژ پخش شد.- آه، خسته شدممم!
لیسا که هنوز نفس نفس میزد خندید و به نشانه ی تاکید سر تکون داد و نشست.
جنی وقتی به دیوارِ رنگیِ پشتش تکیه داد که لبخندِ تا بناگوشش به لبخندی راضی و ملیح تبدیل شده بود.
صدای نفس نفس زدنِ اونها، با صدای بارونی که از بیرون میومد مخلوط شده بود.سمفونی.
-تو توی رقصیدن مهارت داری.
جنی در حالی که توی چشم های مشکیِ لیسا زل زده بود،گفت.
لیسا نگاهی به جنی انداخت.
لبخندی به نشانه ی تایید زد-
اون دختر چی داشت؟
به موهای مواجش زل زده بود.
اون میخواست راجع به این دختر بیشتر بدونه.جنی از این حالتِ موهاش خوشش نمیومد. باد کمی از بارون رو داخل میآورد و باعث میشد موهای دختر کوچکتر مواج، حالت دار و نمناکبشن.
_من لیسام، لالیسا مانوبان. ۲۳ سالمه و اصالتا تایلندیم.
و تو؟جنی از حالتِ لَمیدگی(!) درومد و صاف نشست.
نیمچه سرفه ای کرد و سعی کرد به گونه های رنگ گرفتش اهمیت نده.
تازه متوجه شد که اون داره با یه غریبه حرف میزنه.ولی چرا هیچ حسِ بدی نداشت؟
+من جنیم، جنی کیم. اصالتا کره ای و از بچگی همینجا بودم. با پدرم زندگی میکنم و،برادرم برای درس خوندن به کانادا مهاجرت کرد.اون دو تا چیزای زیادی برای فهمیدن داشتن.
لیسا میخواست مکالمه رو ادامه بده ولی با صدایِ زنگِ تلفنش که توی محیط گاراژ پخش شد، پوفی کشید و گوشی رو از توی جیبش بیرون کشید.ناشناس؟!
..............................| از همهی آدم هایی که با روحِ وصف نشدنیشون این فیک رو میخونن سپاسگزارم، حتی اگر انگشت شمار باشن. اینجا یک نفر احساسِ خوبی از وجودتون داره!!❤️🩹

YOU ARE READING
Ineffable
Fanfictionبرام قشنگ بود که من همون هوایی رو تنفس میکنم که لای موهای خرماییِ اون میپیچه- همون خورشیدی که نورِ تابستونیش شاهدِ اینه، که او دستاشو جلوی چشمای قهوهایش بگیره،،،، ------------------------------------------------------- خلاصه ای از رمنس هایی که سعی...