سه هفته از اون روز توی ماشین میگذره.
جنی و لیسا سه هفتهاست که همدیگرو ملاقات نکردن. دو هفته ی پیش،لیسا دمِ درِ خونشون اومده بود تا کلید های گاراژ رو از آقای کیم تحویل بگیره.
و همون موقع بود که تونست دو جفتِ چشمِ قهوه ای رو ببینه که از پنجره دیدش میزدن.
جنی به خیالِ خودش لیسا رو پنهانی تماشا-دید میزد و با پرده های حریر و آبیِ آسمونیِ اتاقش صورتش رو پوشونده بود تا لیسا نتونه حسش کنه. اما دخترِ بزرگتر باهوش تر از اون بود.جنی پدرشو دید که با لبخند یک دسته کلیدِ نقره ای رو به دستِ لیسا، که حالا موهای بلوندشو دمِ اسبی بسته بود، میداد. لیسا بعد از گرفتنِ کلید ها با لبخند، چیزی گفت و با پدرش خداحافظی کرد.
سمتِ ماشین رفت و درشو باز کرد اما، قبل از اینکه داخل بشینه، سرشو به سمتِ پنجره برگردوند و بدونِ اینکه فرصتِ تعجب کردن به دخترِ پشت پنجره بده، چشمکِ جذابی زد و بعد از تک خنده ای توی ماشین نشست.
جنی هینی کشید و سریع از پشتِ پنجره عقب رفت. چند دقیقه با شوک به پرده هایی که تکون تکون میخوردن زل زد. روی تخت پرید و پتوشو چنگ زد و به خودش پیچید.
_این افتضاحه جنی این افتضاحهههه
.....................| ممنونمازتون بابتِ ووت ها=) بریم واسه دوازدهتا ووت برای پارتِ بعد؟ هنوز جریاناتِ توی ماشین تموم نشده!

YOU ARE READING
Ineffable
Fanfictionبرام قشنگ بود که من همون هوایی رو تنفس میکنم که لای موهای خرماییِ اون میپیچه- همون خورشیدی که نورِ تابستونیش شاهدِ اینه، که او دستاشو جلوی چشمای قهوهایش بگیره،،،، ------------------------------------------------------- خلاصه ای از رمنس هایی که سعی...