+به من گفتی خواهرم؟
جنی با شتاب برگشت. دخترِ بزرگتر با ابرویی که بالا انداخته بود نگاهش میکرد. جنی نگاهی به هودیِ دور کمرش انداخت و دوباره به لیسا نگاه کرد.
_این...برای چیه؟
لیسا ناراضی از بی جواب موندن سوالش، به جنی نگاه کرد.
+شلوارت خونی شده؛ خیلی بی دقتی...آه اصن هرچی...
اون هُل شده؟ چرا باید هُل بشه؟
درسته؛ دخترِ موبلوند هل شده بود. اون دو جفت چشمِ وحشی و زیبا که نگاهش میکردن باعث میشدن قلبش به تپش در بیاد.
تک خنده ای کرد و با لحنِ زیبایی گفت:+همه ی حرف هایی که زدی، راجع به من بود؟
جنی با یاد آوریِ حرف هاش، به تندی پرسید:_ت..تو از کی اینجا بودی؟ اصلا..اصلا از هروقت؛ من چرا باید راجع به تو حرف بزنم اصلا؟
لیسا چیزی نگفت. ولی هنوز لبخند روی لبش بود. برای چند لحظه ای کوتاه،دستِ دخترِ کوچکتر رو گرفت. اینکار باعث شد جنی نگاهشو بینِ لیسا و دستاشون به حرکت در بیاره.
چه خبره.
چه خبرههه!
منو لمس نکن. ازم دور شو. لطفا.جنی؛ اون دختر مغزش درد میکرد، ولی قلبش میلرزید.
لمس شدنِ دستاش، فقط چند ثانیه بود.پس قلبها، زمان رو نمیشناسن.
+اومدم تا بگم...توی ماشین پد پیدا کردم.
جنی سری تکون داد.
+وقتی هُل میشی، رام میشی.

KAMU SEDANG MEMBACA
Ineffable
Fiksi Penggemarبرام قشنگ بود که من همون هوایی رو تنفس میکنم که لای موهای خرماییِ اون میپیچه- همون خورشیدی که نورِ تابستونیش شاهدِ اینه، که او دستاشو جلوی چشمای قهوهایش بگیره،،،، ------------------------------------------------------- خلاصه ای از رمنس هایی که سعی...