-First chase

89 24 3
                                    


امیدوارم جوری به نظر نیاد که انگار دارم تعقیبش میکنم.

این چیزی بود که جنی با خودش میگفت.
چه خبر شده بود؟
اون دخترِ موبلوند دقیقا به همون جایی میرفت که جنی می‌خواست بره؟
خب، اونقدرم غیر ممکن نبود.
تا وقتی که هردو وارد  یک کوچه شدن.
جنی سرعتشو بیشتر کرد تا به دختر نزدیک شه، و جوری به نظر نیاد که انگار در حال تعقیب اون بوده.

از اون،که با بیخیالی قدم میزد جلو زد و اونجا بود که تونست برای یک لحظه، صورتشو ببینه.

قشنگه.

جلو رفت و دمِ گاراژ وایساد.
در زد و منتظر موند.
در همین حین صدای قدم هایی که بهش نزدیک میشدن رو شنید.
وقتی سرش رو با احتیاط برگردوند، تمام حدس هاش درست از آب درومدن.

-سلامم، تو باید جنی باشی!

صداش- قشنگ بود.
دخترِ موبلوند با لبخند منتظر جواب جنی بود.
اما جنی محوِ او شده بود.
نکنه...این همون دختره؟

قبل از اینکه وقت کنه به خودش بیاد، درِ گاراژ با تق و توق بالا رفت و چهره ی بشاشِ پدرش پدیدار شد.
مردِ ۴۹ ساله، با تیشرتِ لیموییِ نه چندان تمیز ولی فیتِ تنش، شاد به نظر می‌رسید.
ته ریش های نامرتب، و موهایی که کنارِ هایلایت های شبرنگ(!)، رگه های سفید رنگی بین خودشون داشتن.
چهره ی اون مرد باز و شاداب بود.
او دوست‌داشتنی بود-
این رو لیسا در نگاهِ اول هم می‌فهمید.

-جنی! تو اینجایی.

آقای کیم کارتونِ توی دستش رو پایین گذاشت و سمتِ دخترش اومد.
بوسه ای به پیشونی‌اش زد و بعد از لبخند و احوال پرسی، سمتِ لیسا برگشت.

-خانم مانوبان، همونطور که میدونی این دخترمه، جنی.فکر می‌کنم همسن باشین. اون ۲۱ سالشه؛

لیسا لبخندِ بزرگی به آقای کیم تحویل داد و بدونِ اینکه حتی نیم نگاهی به جنی بندازه، گفت:

-خوشبختم! من ۲۳ سالمه.
بدون اینکه مکث کنه ادامه داد؛
- میخواید کمکتون کنم؟

آقای کیم نگاهی به جعبه ها که هنوز مقدار زیادی شون مونده بود انداخت و با لبخندِ شرمنده ای تایید کرد.
- لطف میکنی.

بعد روبه جنی کرد و گفت:
- جنی، به خانم مانوبان کمک کن. ایشون صاحبِ بعدیِ این گاراژه؛ و...اگر ایرادی نداره من یه سری به هایپرِ آقای پارک بزنم!

وقتی به جنی نگاه کرد، دید که قیافه‌شو توی هم کشید و ترسیده سرش رو به دوطرف تکون میداه تا پدرش تنهاش نزاره.
اون از غریبه ها خوشش نمیومد.
در اصل، هیچوقت نتونسته بود با آدمای جدید خوب ارتباط برقرار کنه. هرچند نظر پدرش این بود که هیچوقت، از همون بچگی، تلاش نکرد با کسی دوست بشه و باید با ترسش رو به رو میشد.
آقای کیم لبخندی پدرانه زد و بعد از اینکه دستشو به پارچه ی کهنه‌ای که لکه های قدیمیِ رنگ روش‌داشت، پاک کرد، از گاراژ دور شد.

جنی اونقدری به پدرش زل زد تا از دیدش خارج شد.
بعد با ترسیدگی و آهسته، سمتِ دخترِ موبلوندِ غریبه برگشت.
لیسا هودیِ نارنجی‌شو در آورده و دورِ کمرش بسته‌بود. کلاهِ کپ‌شو کج کرده بود و مشغول انتقال جعبه ها به وانتِ آلبالوییِ آقای کیم شده بود.

جیزِز کمک!

Ineffable Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang