-First smile

118 26 1
                                    

پدال های دوچرخه رو تند تند تکون میداد و رکاب میزد.
بدنه ی قراضه شده ی دوچرخه به رونِ پاهاش که از شلوارکِ جینش بیرون زده بود میخورد و باعث میشد زخمای ریز ولی دردناکی بوجود بیان.

این بدترین روزیِ که شروع کردم!

همه چیز دست به دست هم داده بودن تا جنی امروز، دیر تر به گاراژ پدرش برسه.
از کوله ی سنگین و دوچرخه ی داغونش،
تا فکر اینکه پدرش برای چی میخواد گاراژ رو اجاره بده؛

اون گاراژِ نمور به درد کی میخوره؟

وقتی به پل رسید، با غرولند دوچرخه رو کمی بلند کرد تا روی پیاده روی کنار پل قرار بگیره.
دریاچه امروز خیلی زیبا تر شده بود.
و همینطور، رنگین کمون.

جنی چند لحظه ایستاد و به منظره ی بکر روبه‌روش خیره شد.
توی ذهنش، سپاسگزار بود از اینکه امروز این منظره رو دیده.
""هومی کشید و با لبخندِ محوی که روی لبش مونده بود، سمتِ چند عابری که روی پل بودن برگشت.
همینطور که دوباره شروع به حرکت می‌کرد و دوچرخه رو میکشید، دسته ی کوله‌اش رو جا به جا کرد و
به آدمها نگاه کرد.
 هرکس برای هدفِ خودش- هرکس برای دغدغه ی خودش.
هرکس برای خودش زندگی میکرد.
آرامش بود که روی این پل جریان پیدا کرده بود.

در همین حین، دختری رو دید که با حواس پرتی از کنارش رد شد و رفت.
اون داشت با هندزفریِ سفیدش ور میرفت و، موهاش.
اون زیباترین موهای بلوندی بود که دخترِ ۲۱ ساله دیده بود.
همین، باعث شد لبخندشو عمیق تر کنه و از دختر چشم برداره و صورتِ زیباش رو به سمت منظره برگردونه تا لذت ببره.

Ineffable Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang