جنی دست از تلاش برای باز کردنِ کمربند کشید. لیسا نمیفهمید چرا همچین شده. کمربند از حالتِ بستهاش خارج نمیشد. انگار که از اول همونطوری ساخته شده و هیچوقت باز نمیشده.
خم شد تا کمربند رو بیشتر چک کنه. اون حالت برای جنی وحشتناک معذب کننده بود ولی حالا که دلش درد میکرد، هیچی نمیفهمید. فقط میخواست پیاده شه، همین.
لیسا بیشتر نزدیکِ جنی شد تا کمربند رو از پشتِ صندلی چک کنه. و اینکار باعث شد تقریبا جنی رو توی بغل خودش بکشه.
نفس های لیسا به گردن و گونهاش میخورد و حالش رو بدتر میکرد.فاکبهت من فقط میخوام ازینجا برم بیرون.
همون موقع، درد شدیدی توی بدنش رگه زد که باعث شد توی همون حالت، بلند ناله کنه.
نهنهنهنه.
این چی بود دیگه.
لیسا در همون حالت خشک شد. کمربند که حالا انگار داشت بهشون نیشخند میزد، هنوز با سماجت گیر کرده بود.انگار زمان ایستاده بود و حتی مولکول های هوا هم ساکت شده بودن و حرکت نمیکردن.
اون صدا...واقعا...تحریک کننده بود!
................|میاین صبر کنیم تا پارتای قبلی به ده تا برسن؟
![](https://img.wattpad.com/cover/332232174-288-k995793.jpg)
YOU ARE READING
Ineffable
Fanfictionبرام قشنگ بود که من همون هوایی رو تنفس میکنم که لای موهای خرماییِ اون میپیچه- همون خورشیدی که نورِ تابستونیش شاهدِ اینه، که او دستاشو جلوی چشمای قهوهایش بگیره،،،، ------------------------------------------------------- خلاصه ای از رمنس هایی که سعی...