-First Adventure

73 27 3
                                        

+نمی خوای سوارشی بیبی گرل؟

جنی بعد از دیدنِ اون موهای بلوند، انگار که بارِ بزرگی رو از روی دوشش برداشته باشن، نفسِ راحتی کشید. اون متوجه‌ لقبِ‌جدیدش نشده بود چون دخترِ بزرگتر نامطمئن و آروم گفته بودش. خودش هم نمیدونست چطوری این حرف از دهنش بیرون پریده بود.

اینا همش نتیجه‌ی بار رفتنا و لاس زدناته خانمِ مانوبان.

_اوه خدا. منو ترسوندی.

بعد از تعللِ کوتاهی، لبخندِ بشاشی جای اون نگرانی رو گرفت. همونطور که حرف می‌زد یک دور، دور تا دورِ ماشین رو دید زد. جنی سعی می‌کرد جوری به نظر نیاد انگار که ندید پدیده، ولی نمیشد.

_مردم شانس دارن، مام شانس داریم...

همونطور که دستشو روی کاپوتِ عقب میکشید، دور از چشمِ لیسا گفت.
دخترِ موبلوند سعی کرد خنده‌اشو مخفی کنه و به دید زدنِ جنی از توی آینه‌ ادامه بده.
هردو سعی داشتن جوری به نظر نیان انگار ندید پدیدن؛ جنی این حسو نسبت به ماشین داشت ولی لیسا نه. اون دخترِ مو‌قهوه ای امروز جذاب تر شده بود و این نمیذاشت از روش چشم برداره‌.

جنی به خودش اومد و سریع توی ماشین نشست. لبخندِ خجالتی به لیسا زد و چشماشو دزدید.

_اوه ببخش یادم رفت تبریک بگم. ماشینِ جدیدت‌ خیلی خوبه. امیدوارم سال های زیادی سوارش بشی.

کی میدونست، شایدم دوتایی سوارش بشیم؟

لیسا لبخندِ قشنگی تحویلِ دختر داد.
+ممنونم،این آرزوی قشنگیه.

همونطور که ماشین رو توی راهِ گاراژ هدایت میکرد، گفت.
لیسا بدونِ اینکه خیلی زایه کنه، به قفسه ی سینه‌ی دخترِ روبه‌روش نگاهی انداخت که تند تند بالا و پایین میرفت.
چند لحظه منتظر موند ولی انگار اون دختر کوچولو قرار نبود آروم بگیره.
+هی،آممم...حالت خوبه؟فک کنم خیلی ترسوندمت.

جنی خیلی سعی کرد که این موضوع رو مخفی کنه ولی، نمیشد. با عجز روبه لیسا برگشت و توی چشم‌هاش نگاه کرد که دائم بینِ چشم های جنی و رو‌به رو میچرخید و نگران تر میشد.

_من حالم‌ خوب نیست.

Ineffable Where stories live. Discover now